آسمان کبود!(فریدون مشیری)

بهارم دخترم از خواب برخیز

شکر خندی  بزن و شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ی  ناز

بهار آمد تو هم با او بیامیز

***

بهارم دخترم آغوش واکن

که از هر گوشه،  گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا کرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست

چمن زیر پر و بال پرستوست

کبد آسمان همرنگ دریاست

کبود چشم تو زیبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را

تبسم کن که خود را گم کند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبیعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاری

بهاری از تو زیبا تر نیارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح

امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور

بهار دلکش آینده ی تو !

*****


به امید اینکه خوشتون بیاد
بهرام

با سلام
از حالا دیگه از تمام شعرا می نویسیم! از هرکی می خواین بگین!
تا ۱۰ دقیقه دیگه از فریدون مشیری یه شعر توپ میارم!!!!

فوق العاده

با سلام
یه خبر جدید
موفق شدم ترجمه ۳ فصل اول هری پاتر ۵ رو گیر بایرم . با کیفیت عالی . اگه کسی اینم می خواد کامنت بذاره !!!!!!!

با سلام
نسخه انگلیسی هری پاتر و فرمان ققنوس گیر آوردم هر کی دلش می خواد بهش بدم!!!
البته این از وبلاگ یکی از دوستان است!!

حتما در قسمت نظرات ایمیل خودتون رو وارد کنید تا واستون بفرستم!!!!در ضمن به شرطی می فرستم که تعداد به ۵۰نفر برسه!!!پس به دوستاتون هم بگین!!!
به امید دیدار
بهرام

قسمت دوم


 
 خانم فیگ فریاد زد: بله، اینجا، تو! کپه فضله خفاش! دیوانه سازها سر کشیک تو به پسرحمله کردن!
 
 ماندانگاس در حالی که به خانم فیگ و هری نگاه می کرد با صدای ضعیفی گفت: عجیبه... عجیبه... من...
 
 و تو جیم شدی و برای خریدن پاتیل های دزدی رفته بودی! بهت نگفتم که نباید بری؟ نگفتم؟
 
 من... خوب... من... ماندانگاس که به نظر بسیار ناراحت می آمد ادامه داد: اون... اون واقعاً یه فرصت خوب برای معامله بود، می دونی...
 
 خانم فیگ بازویی را که کیف نخی اش از آن آویزان بود بالا برد و با آن مشغول ضربه زدن به سر و صورت ماندانگاس شد، این طور که از صدای ضربه کیف معلوم بود، داخل آن پر از غذای گربه بود...
 
 آخ! ولم کن... ولم کن خفاش پیر دیوونه! یکی باید به دامبلدور خبر بده!
 
 خانم فیگ در حالی که کیفش را به هر سمتی از بدن ماندانگاس که دستش می رسید می زد فریاد زد: بله...یکی... باید... این کار رو بکنه... و این طوری... خیلی بهتره... که... اون شخص... تو باشی... می تونی... بهش بگی... که... چرا... اینجا نبودی... تا... کمک کنی.
 
 ماندانگاس که با بازوهایش سرش را پوشانده بود، در حالی که دولا شده بود، فریاد زد: سنجاق سرت (airnet) رو در نیار! دارم میرم...دارم میرم...
 
 و با صدای شترق بلندی ناپدید شد.
 
 خانم فیگ با عصبانیت گفت: امیدوارم دامبلدور اون رو بکشه! حالا بیا بریم هری، منتظر چی هستی؟
 
 هری تصمیم گرفت که نفسش را برای اشاره به اینکه به سختی می توانست زیر جثه دادلی قدم بردارد هدر ندهد. بدن نیمه جان دادلی را بالا کشید و لنگان به جلو رفت.
 
 خانم فیگ در حالی که وارد پرایوت درایو می شدند گفت: من تو رو تا دم در می برم، فقط برای اینکه ممکنه از اون ها باز هم این دور و برها باشن... اوه، خدای من، چه فاجعه ای... و تو مجبور بودی یک تنه با همشون درگیر بشی... و دامبلدور گفته بود که به هر قیمتی نباید بذاریم از جادو استفاده کنی... خوب، خوب... خوب نیست که بیخود خودمون رو اذیت کنیم... من امیدوارم... اما کار از کار گذشته.
 
 هری که نفس نفس می زد گفت: خوب... دامبلدور... من... رو... تعقیب... می کرد؟
 
 خانم فیگ بی صبرانه گفت: خوب معلومه، انتظار داشتی که بذاره برای خودت پرسه بزنی، اون هم بعد از اتفاق ماه ژوئن؟ خدای من، پسر، اونا به من گفتن تو باهوشی.... خوب... برو تو و همون جا بمون. در حالی که به خانه شماره چهار می رسیدند گفت: من انتظار دارم یه نفر خیلی زود با تو تماس برقرار کنه.
 
 هری به سرعت گفت: تو می خوای چیکار کنی؟
 
 خانم فیگ در حالی که لرزان به اطراف خیابان تاریک زل زده بود گفت: من مستقیماً به خونه میرم، من باید منتظر دستورات بعدی باشم، فقط تو خونه بمون. شب بخیر.
 
 صبر کن. فعلا نرو! می خوام بدونم...
 
 اما خانم فیگ دیگر دوان دوان، در حالی که دمپایی هایش می لغزیدند و کیف نخی اش دلنگ دلنگ صدا می کرد رفته بود.
 
 هری پشت سر او فریاد زد: صبر کن. او میلیون ها سوال برای پرسیدن از هر کسی که با دامبلدور در ارتباط بود داشت، اما در عرض چند ثانیه خانم فیگ درون تاریکی فرو رفت. هری در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود دادلی را دوباره روی شانه اش میزان کرد و به حرکت دردناکش از راه باغچه ادامه داد.
 
 چراغ خانه روشن بود. هری چوبدستی اش را درون کمربند شلوارش فرو کرد، زنگ را به صدا در آورد و به تصویر جثه خاله پتونیا که به شکل عجیبی پشت شیشه مات در جلویی مبهم شده بود و بزرگ و بزرگ تر می شد خیره شد.
 
 دیدی! درست سر موقع، نزدیک بود که... دیدی! چی شده؟
 
 هری با گوشه چشم به دادلی نگاه کرد و به موقع از زیر بازوهای دادلی، خارج شد. دادلی سر جایش چند لحظه تاب خورد، صورتش به رنگ سبز کمرنگ بود... آن گاه دهانش را باز کرد و روی سر تا سر فرش جلوی در استفراغ کرد.
 
 دیدی...دیدی! چه بلایی سرت اومده؟ ورنون... ورنون!
 
 شوهرخاله هری با خواب آلودگی از سالن نشیمن خارج شد، سبیل چخماقی اش مانند تمام مواقعی که پریشان می شد تاب می خورد. او با عجله جلو رفت تا به خاله پتونیا کمک کند تا دادلی با زانوهای سستش را روی پاهایش بایستاند، در حالی که از دریاچه استفراغ دوری می کردند.
 
 اون مریضه ورنون.
 
 چی شده پسر؟ چه اتفاقی افتاده؟خانم پالکیس برای چای بهت چیز ناجوری داد؟
 
 عزیزم، چرا تمام بدنت خاکی شده؟ روی زمین افتاده بودی؟
 
 صبر کن ببینم... تو که کتک نخورده ای؟ کتک خوردی پسرم؟
 
 خاله پتونیا جیغ کشید.
 
 به پلیس زنگ بزن ورنون، دیدی! عزیزم، با مامان حرف بزن! اونا باهات چی کار کردن؟
 
 در آن بحبوبه ظاهراً هیچ کس به هری توجه نمی کرد، دقیقاً همون طور که خودش می خواست. او درست قبل از اینکه عمو ورنون در را ببندد به داخل خزید، و در حالی که دورسلی ها به حرکات پر سر و صدایشان در پایین و در راهروی جلوی آشپزخانه ادامه می دادند، با احتیاط و بی سر و صدا به سمت پله ها حرکت کرد.
 
 کی این کارو کرد، پسر؟ اسمشون رو بگو. ما می گیرمشون، نگران نباش.
 
 هیس! داره سعی می کنه که یه چیزی بگه ورنون! چیه دیدی؟ به مامان بگو!
 
 پای هری روی کف بالاترین پله بود که دادلی قوایش برای حرف زدن را به دست آورد.
 
 اون!
 
 هری در حالی که پایش روی پله بود و از عصبانیت در حال انفجار بود سر جای خودش خشک شد.
 
 پسر، بیا اینجا! 


تا بعد
بهرام
 

فصل دوم

یه عالمه جغد



هری حیرت زده گفت: چی؟

خانم فیگ در حالی که دست هایش را تکان می داد گفت:رفته! رفته تا یه نفرو راجع به یه محموله پاتیل که از پشت دسته جارو افتاده ببینه! بهش گفتم که اگه بره پوستشو زنده زنده می کنم،حالا ببین! دیوانه سازها! خوبه آقای تیبلس رو گذاشته بودم... اصلا وقت برای تلف کردن نداریم.زود باش،باید برت گردونم.نزدیک بود یه درد سر برامون درست بشه! می کشمش!

ولی...

شوک ناشی از اینکه این همسایهی گربه دوست پیرشان می دانست دیوانه سازها چیستند کمتر از دیدن دو تا از آنها درآن کوچه تاریک نداشت.

شما...شما ساحره اید؟

من فشفشه ام، مانداگاس هم اینو خوب می دونه،پس من چطوری می تونستم در مقابل اون دیوانه ساز ها به توکمک کنم؟ موقعی که بهش هشدار داده بودم تورو ول کرد...

پس این مانداگاس بود که منو تعقیب می کرد؟ صبر کن ببینم...اون بود! جلوی خونه ما (من) غیب شد!

آره،خوشبختانه آقای تیبلس رو برای مواقع ضروری زیر یه ماشین گذاشته بودم، اون هم اومد و منو خبر کرد،ولی وقتی به خونتون رسیدم تو رفته بودی... حالا...

دامبلدور چی میگه؟ تو!

خانم فیگ با جیغ به دادلی که روی زمین افتاده بود گفت: باسن گندتو از روی زمین جمع کن،زود!

هری در حالی که به او خیره شده بود گفت: شما دامبلدور رو می شناسید؟

معلومه که می شناسم ، کیه که دامبلدور رو نشناسه؟ ولی بیا... اگه برگردن من هیچ کمکی نمی تونم بکنم، من تا حالا هیچ کاری بزرگتر از تغییر شکل دادن یک چای کیسه ای انجام ندادم...

او دولا شد و با خشونت یکی از بازو های غول آسای دادلی را با دست های چروکیده اش گرفت و کشید: بلند شو، تن لش بی خاصیت، بلند شو!

اما دادلی یا نمی توانست یا نمی خواست بلند شود. او همین طور لرزان، به رنگ گچ و با دهان قفل شده، روی زمین باقی ماند.

من میارمش.

هری بازوی دادلی را گرفت و کشید و با زحمت زیاد توانست او را روی پاها یش بلند کند. این طور که معلوم بود دادلی غش کرده بود. چشم های کوچکش در حدقه در حال چرخیدن بودند و قطره های عرق از صورتش سرازیر شده بود، لحظه ای که هری او را رها کرد، او به طرز خطرناکی تلو تلو خورد.

خانم فیگ با هیجان گفت: عجله کن.

هری یکی از بازو های سنگین دادلی را گرفت و روی شانه های خود انداخت و در حالی که زیر وزنش خم شده بود، او را به سمت خیابان کشید.

خانم فیگ در حالی که با اضطراب پیچ خیابان را نگاه می کرد جلوی آن ها در حال حرکت بود.

او در حالی که آنها به Wisteria Walk وارد می شدند به هری گفت: چوبدستیت رو تو دستات نگه دار... فعلا به قانون اختفا در برابر مشنگ ها فکر نکن، به هر حال به خاطر این کارمون سرنوشت وحشتناکی در انتظارمون هست، بعلاوه ممکنه مثل یه تخم مرغ بعنوان غذا برای یه اژدها آویزون بشیم، درباره یه دلیل برای محدودیت جادوگری زیر سن مجاز صحبت کن... این دقیقا همون چیزی هست که دامبلدور ازش وحشت داشت. اون دیگه چیه ته خیابون؟ آقای پرنتیسه... چوبدستیت رو کنار نذار پسر، مگه من بهت نگفتم که هیچ کارایی ندارم؟

کشیدن دادلی و درعین حال نگه داشتن چوبدستی کار زیاد آسانی نبود. هری با بی تابی سیخونکی به سینه پسر خاله اش زد، اما انگار دادلی همه میلش به حرکت مستقل را از دست داده بود. او تمام وزنش را روی شانه هری انداخته بود، در حالی که پاهای بزرگش روی زمین کشیده می شدند.

هری در حالی که تقلا می کرد راه برود، نفس نفس زنان از خانم فیگ پرسید: چرا به من نگفتین که فشفشه هستین، خانوم فیگ؟ این همه مدت که به خونتون اومدم... چرا به من چیزی نگفتین؟

دامبلدور دستور داد. من وظیفه داشتم تا مواظب تو باشم ولی حرفی نزنم، تو خیلی کوچیک بودی. من متاسفم، اوقات خیلی بدی رو پیش من گذروندی، هری، اما اگر دورسلی ها می دونستن که تو از اومدن پیش من لذت می بری امکان نداشت اجازه بدن تا به پیش من بیای. می دونی... آسون نبود، اما... اوه خدای من!!

خانم فیگ در حالی که دست هایش را دوباره تکان می داد با ناراحتی گفت: وقتی دامبلدوراین موضوع رو بشنوه... ماندانگاس چطور تونسته ما رو ترک کنه، اون وظیفه داشت تا نیمه شب سر پستش باشه، کجاست؟ چطور باید برای دامبلدور توضیح بدم که چه اتفاقی افتاده؟ من که نمی تونم غیب و ظاهر بشم.

هری ناله کنان گفت: من یه جغد دارم، می تونید اون رو قرض بگیرید. هری احساس می کرد ستون فقراتش زیر وزن دادلی در حال شکستن است.

هری، تو نمی فهمی! دامبلدور باید هر چه سریعتر از خودش عکس العمل نشون بده، وزارتخونه روش های خودش رو برای شناسایی جادو گران زیرسن قانونی داره، اونا همین الان هم فهمیده اند، حرف های من رو تو گوشت فرو کن.

اما من می خواستم خودم رو از شر دیوانه ساز ها خلاص کنم، مجبور بودم که از جادو استفاده کنم، اونا مطمئنا باید بیشتر نگران دیوانه سازهایی باشن که در Wisteria Walk پرسه می زنند.

اوه، عزیز من، امیدوارم همینطور باشه، اما می ترسم... ماندانگاس فلچر! می کشمت!

صدای بلندی ناگهان ایجاد شد و بوی مشروب مخلوط با تنباکوی مانده هوا را پرکرد و مردی با صورت اصلاح نکرده و اورکت کهنه و مندرس جلوی آن ها ظاهر شد. او پاهای کوتاه کج، موهای نامرتب زنجبیلی بلند و قرمز رنگ و چشم های متورمی داشت که به او چهره محزون یک سگ شکاری را می داد.همچنین یک پارچه بقچه شده نقره ای رنگی را گرفته بود که هری سریعا متوجه شد که آن یک شنل نامرئی است.

او در حالی که خیره به خانم فیگ و هری و دادلی نگاه می کرد گفت: چه خبر شده فیگی؟ مگه قرار نبود که پنهان باشین؟

خانم فیگ فریاد زد: دیوانه سازها! دزد کثیف بی خاصیت!

ماندانگاس وحشت زده تکرار کرد: دیوانه سازها؟! دیوانه سازها اینجا بودن؟ 



 

قسمت آخر از فصل اول


اما سرما و قار و قوری در شکمش احساس کرد. او دیروز در رویاهایش دوباره به قبرستان بازگشته بود.

دادلی قهقه بلندی سر داد، سپس صدای ناله مانند بلندی به خود گرفت و گفت:

"سدریک رو نکش! سدریک رو نکش !سدریک کیه؟ دوست پسرت؟"

هری ناخودآگاه گفت: "من... تو داری دروغ میگی." اما دهانش خشک شده بود. می دانست که دادلی دروغ نمی گوید، در غیر این صورت چطور می توانست نام سدریک رو فهمیده باشه؟

"پدر! کمکم کن، پدر! اون می خواد منو بکشه، پدر! بووووووو هووووووووو!"

هری به آهستگی گفت: "خفه شو... خفه شو دادلی، دارم بهت اخطار می کنم!"

"کمکم کن پدر! کمکم کن مادر! اون سدریک رو کشته! پدر، کمکم کن! اون می خواد... اون لعنتی رو طرف من نشونه نگیر!"

دادلی پشت به دیوار کوچه، در حالی که هری چوبدستی را مستقیما به سمت قلبش نشانه گرفته بود ایستاده بود. هری می توانست چهارده سال نفرت از دادلی را در رگ هایش حس کند. حاضر بود همه چیزش رو بده تا همان لحظه حمله کنه، طوری او را طلسم کنه که دادلی مجبور شود تمام راه راه تا خانه مانند یک حشره بخزد، لال شود و روی بدنش شاخک سیز شود.

هری با عصبانیت غرید: "دیگه در مورد اون حرف نمی زنی، می فهمی؟"

"اون رو یه ور دیگه نشونه بگیر!"

"گفتم می فهمی؟"

"سر اون رو یه ور دیگه بگیر!"

"می فهمی؟"


"اون رو از جلوی من بکش کنار."

صدای نفس نفس لرزان و عجیبی از گلوی دادلی خارج شد، طوری که انگار یک دفعه در آب یخ فرو رفته باشد.

اتفاقی برای آن شب افتاده بود. آسمان نیلی پر از ستاره یکباره کاملا تاریک و بدون نور شد. ستاره ها، ماه، چراغ های تار در انتهای کوچه، همگی ناپدید شده بودند. صدای وزوز ماشین ها در دوردست و خش خش برگ های درختان رفته بودند. هوای مطبوع عصر ناگهان به سرمای سوزناک و گزنده ای تبدیل شده بود. آن ها کاملا میان تاریکی نفوذ ناپذیر مطلقی محاصره شده بودند، طوری که گویی غولی عظیم الجثه روکشی ضخیم و یخی روی اون کوچه انداخته بود و دید آن ها را کور کرده بود.

برای یک لحظه هری فکر کرد که شاید بدون اینکه بخواهد جادو کرده است، جدا از این که شدیدا در برابر جادو کردن مقاومت می کرد - ناگهان به خود آمد - او این قدرت را نداشت که ستاره ها را خاموش کند. سرش را به این سو و آن سو حرکت داد، تا شاید بتواند چیزی ببیند، اما گویی تاریکی نقاب بی وزن روی صورتش کشیده شده بود.

صدای وحشت زده ی دادلی در گوش هری پیچید.

"دا...داری چی...چیکار می کنی؟ تم...تمومش کن."

"من هیچ کاری نمی کنم! دهنتو ببند و حرکت نکن!"

"من...نمی تونم ب...ببینم! من...من ک...کور شده م! من..."

"گفتم خفه شو."

هری سر جایش بی حرکت ایستاد، در حالی که چشم های بدون دیدش را به اطراف می چرخاند. سرما آنقدر زیاد بود که سرتاپا می لرزید، لرزش ها بازو های او را منقبض کرده بودند و موهای پشت گردنش سیخ شده بودند. او چشمان خود را تا آخرین حد باز کرد، در حالی که بدون مقصود به اطراف نگاه می کرد، بدون آن که چیزی ببیند.

این غیر ممکن بود... آن ها نمی توانستند اینجا باشند... در Little Whinging... او گوش هایش را تیز کرد... می توانست قبل از اینکه آن ها را ببیند صدایشان را بشنود...

دادلی ناله کنان گفت: "مـ...من به پدر میگم، تو کـ...کجایی؟ داری...داری چیکار می کنی؟"

هری هیس کنان گفت: "ممکنه خفه شی؟ دارم سعی می کنم که گوش بدم..."

اما ناگهان ساکت شد. دقیقا همان چیزی را شنید که از آن می ترسید.

چیزی به غیر از آنها در کوچه بود، چیزی که نفس های عمیق و خشن و طولانی می کشید. هری در حالی که لرزان در هوای سوزناک می ایستاد احساس ترس تکان دهنده ای در خود احساس کرد طوری که لرزش بدنش با وجود سوز سرد هوا از بین رفت.

"تمـ...تمومش کن! متـ...متوقفش کن! من می زنمت، قسم می خورم که می زنمت!"

"دادلی خفه..."

بــــــــــــــــــوم.....

مشتی به کنار سر هری برخورد کرد و او را از روی پاهایش بلند کرد. نقطه های نورانی کوچک سفیدی جلوی چشمانش ظاهر شدند. برای دومین بار در یک ساعت هری احساس کرد که سرش دو قسمت شده است، یک لحظه بعد هری به سختی بر زمین خورد و چوبدستی اش دور از دستانش پرتاب شد.

هری نعره زد: "دادلی ابله!" همینطور که روی دست ها و زانوهایش بلند می شد چشمانش پر از اشک شد. هری خشمگینانه با حرکت دست در تاریکی به جستجو پرداخت، صدای دادلی را شنید که کورمال کورمال و تلوتلوخوران به اطراف حرکت می کرد و به حفاظ کوچه می خورد.

"دااادلی! برگرد! تو داری مستقیما به طرفش حرکت می کنی!"

صدای جیغ خوک مانندی شنیده شد و صدای پای دادلی قطع شد. در همون لحظه هری سرمای لغزنده ای در پشت خودش حس کرد که تنها یک معنی می داد. اون ها بیشتر از یکی بودند.

"دادلی دهنت رو ببند! هر غلطی که می کنی فقط دهنت رو ببند!" هری در حالی که خشمگینانه غر غر می کرد مثل یک عنکبوت دست هاش رو روی زمین به حرکت در آورد.

"این چوبدستی....کجاست...آهان...لوموس!"

هری به طور ناخوداگاه طلسم رو به امید نوری به اون تو جستجو کمک کنه به زبون اورد و به طرزی باور نکردنی عمل کرد. نورش چند سانت سمت راست هری رو روشن کرد. سر چوبدستی روشن شده بود و هری با زحمت به روی پاهاش ایستاد و دور خودش چرخید. هری ناگهان بالا آورد.

یک موجود شنل پوش بلند به نرمی به سمت هری می اومد، در هوا شناور بود، هیچ صورت یا پایی از زیر ردا دیده نمی شد و در حالیکه به سمت هری می اومد شب رو به درون خودش می بلعید.

هری در حالی که به سمت عقب سکندری خورد، چوبدستیش رو بالا برد.

"اکسپکتو پاترونوم"

توده ای از غبار نقره ای از انتهای چوبدستی هری بیرون اومد و حرکت دیوانه ساز کند شدف اما طلسم به درستی کار نمی کرد. هری روی پایش سکندری خورد و به محض اینکه دیوانه ساز به روی اون خم شد خودش رو بیشتر عقب کشیدف وحشت فراوانی ذهن هری رو آشفته کرد. " تمرکز..."

یک جفت دست خاکستری، لزج و کرک دار از زیر ردای دیوانه ساز بیرون آمد و به جستجوی هری پرداخت. یک فریاد ناگهانی گوش هری رو پر کرد.

"اکسپکتو پاترونوم"

صدای هری به طور مبهم و از فاصله دوری به گوش رسید. توده غبار نقره ای رنگ دیگر از سر چوبدستی خارج شد ولی هری دیگه نتونست این کار رو تکرار کنه، طلسم کار نمی کرد.

صدای خنده وحشتناکی تو سرش می پیچید، یک خنده صفیر مانند و پر طنین... هری می تونست بوی تعفن دیوانه ساز رو حس کنه، رایحه سرد مرگ ریه های هری رو پر کرد و اون رو در خودش فرو برد... " به یک خاطره شاد فکر کن..."

ولی هیچ گونه شادی در هری باقی نمونده بود. انگشت سرد دیوانه ساز به دور گلوی هری گره می خورد... صدای خنده صفیر مانند بلند و بلندتر می شد و هری پچ پچی رو در سرش احساس می کرد:

"در برابر مرگ تعظیم کن هری... حتی می تونه بدون هیچ دردی باشه... من نمی دونم... من هیچ وقت نمردم..."

هری هرگز نمی تونست رون و هرمیون رو دوباره ببینه. و در حالیکه هری برای نفس کشیدن تقلا می کرد صورت های اونها در ذهنش به روشنی نقش بست.

"اکسپکتو پاترونوم!"

یک گوزن نر نقره ای بزرگ از سر چوبدستی هری بیرون اومد و شاخهای گوزن جایی رو که قاعدتا قلب دیوانه ساز باید اونجا می بود رو سوراخ کرد و دیوانه ساز سبک همچون پر به عقب پرتاب شد. و در حالیکه گوزن نقره ای دوباره آماده می شد دیوانه ساز به سرعت و مانند خفاش دور شد.

هری خطاب به گوزن فریاد زد: "همین جور!!" و در حالیکه گوزن اطراف رو بررسی می کرد هری چوبدستی روشن خودش رو بالا گرفت و به سمت انتهای کوچه دوید.

"دادلی؟ دادلی..."

وقتی که هری به اونها رسید یک دوجین کار رو نصفه نیمه انجام داد، دادلی بر روی زمین چنبره زده بود و دستهاش رو جلوی صورتش گرفته بودف یک دیوانه ساز دیگه به روی او خم شده بود و مچ های دادلی رو در دست های لزجش گرفته بود و به ارامی و تقزیبا با محبت اونها رو از هم باز می کرد و سرش رو تا نزدیکی صورت دادلی پایین اورده بود و انگار می خواست اون رو ببوسه.

هری فریاد زد: "بگیرش!" و با شیهه ای خروشان و بلندف گوزنی که هری ظاهر کرده بود به پشت سرش اومد. صورت بدون چشم دیوانه ساز در دو سانتی صورت دادلی بود وقتی که گوزن به اون حمله کرد. دیوانه ساز به هوا پرتاب شد و مانند همراه خودش پرواز کرد و در تاریکی فرو رفت. گوزن نر هم چهار نعل به سمت انتهای کوچه دوید و در میان مه فرو رفت.

ماه، ستارگان و لامپ های خیابان دوباره ظاهر شدند. نسیم گرمی در کوچه وزیدن گرفت. صدای خش خش برگ های درختان باغ های همسایگان و عبور و مرور ماشین ها در جاده ماگنولیا دوباره در فضا طنین انداز شد.

هری نمی تونست چیزی رو که اتفاق افتاده باور کنه . دیوانه ساز ها اینجا بودند، در Little Whinging...

دادلی که در خودش جمع شده بود بر روی زمین افتاده بود و جیغ می کشید و ناله می کرد. هری خم شد تا ببینه که آیا اون در شرایطی هست که بتونه بلند بشه یا نه، اما همون موقع صدای بلند قدم هایی رو که می دویدند در پشت سرش شنید. هری به طور غیر ارادی چوبش رو بالا بد و بر روی پاشنه هاش ایستاد تا با این تازه وارد روبرو بشه.

خانم فیگ، همسایه پیر و احمق اونها در حالی که نفس نفس می زد نزدیک شد. موهای سفید و خاکستری اون از تور سرش بیرون اومده بود. یک کیف خرید نخی پر سر و صدا از مچ دستش اویزان بود و دمپایی هاش داشتن از پاش در می اومدن. هری مجبور شد که به سرعت چوبدستیش رو از دید خانوم فیگ مخفی کنه اما...

خانم فیگ فریاد زد: "اون رو قایمش نکن پسره سبک مغز! اگه تعداد دیگه ای از اونها این دور و بر باشن می خوای چیکار کنی؟ من باید اون ماندانگاس فلچر رو بُکشمش!!"

اینم از فصل اول اگه دلتون می خواد ادامه بدم  فردا فصل دوم رو بذارم تو وبلاگ . دلم می خواد بگید چه کار کنم!!!


به امید دیدار
بهرام

قسمت ششم


آن جا خلوت و خیلی تاریک تر از خیابان هایی بود که به آن متصل می شد، برای اینکه هیچ چراغی در آن وجود نداشت. صدای قدم های آن ها بین دیوارهای گاراژ در یک طرف و حفاظ بلند در طرف دیگر خفه می شد.
 
 دادلی بعد از چند ثانیه گفت: "فکر می کنی آدم خیلی قدرتمندی هستی که اون رو داری، مگه نه؟"
 
 "چی رو؟"
 
 "اون، اون چیزی رو که قایمش کرده ای"
 
 هری دوباره لبخند زد.
 
 "اونقدر که ظاهرت نشون میده احمق نیستی دادلی، مگه نه؟ اما فکر می کنم اگه جای تو بودم نمی تونستم در عین حال هم راه بروم و هم حرف بزنم."
 
 هری چوبدستی خود را بیرون کشید. او دادلی را دید که زیرچشمی به آن نگاه می کند.
 
 دادلی یکدفعه گفت: "تو اجازه نداری، می دونم که اجازه نداری، از اون مدرسه عجیب و غریبت اخراج میشی."
 
 "از کجا می دونی که قوانین مدرسه رو عوض نکردن، D بزرگ؟"
 
 دادلی در حالی که زیاد مطمئن به نظر نمی رسید گفت: "نکردن."
 
 هری به آهستگی خنده ای کرد.
 
 "تو جراتشو رو نداری که بدون اون با من در بیافتی، مگه نه؟"
 
 "البته تو احتیاج به چهار نفر همراه داری تا بتونی یه پسر ده ساله رو بزنی. اون عنوان قهرمانی بوکس رو که می دونی؟ حریفت چندساله بود؟ هفت؟ هشت؟"
 
 دادلی با عصبانیت گفت: "جهت اطلاعت عرض کنم که اون شونزده سالش بود و بعد از این که کارم باهاش تموم شد به مدت بیست دقیقه بیهوش بود و ضمنا دو برابر تو وزن داشت .فقط صبر کن تا به پدر بگم که اون رو بیرون آوردی.
 
 "می دوی طرف بابا جونت، آره؟ ببینم، جام کوچولوی قهرمانی بوکست از چوبدستی هری ترسیده؟"
 
 "امشب هم همین قدر شجاع هستی، مگه نه؟"
 
 "همین الان شبه دادلی جون. وقتی همه چیز همین طور تاریک میشه بهش میگیم شب."
 
 دادلی غرید: "منظورم وقتیه که تو رختخوابی."
 
 دادلی متوقف شد. هری هم ایستاد، در حالی که به پسر خاله اش خیره شده بود.
 
 هری با جثه کوچکش می توانست صورت بزرگ دادلی را ببیند، دادلی چهره بسیار خشمگینی به خود گرفته بود.
 
 هری با پریشانی گفت: "منظورت از این که تو تختخواب شجاع نیستم چیه؟ از چی باید بترسم؟ از بالش ها یا چیز دیگه ای؟"
 
 دادلی با اشتیاق زیاد گفت: "من دیشب صدات رو شنیدم، در حال حرف زدن تو خواب، ناله کنان."
 
 هری دوباره گفت: "منظورت چیه؟" 
 

منتظر یاشید حتما قسمت بعدی رو هم میارم واستون!!!!!


به امید دیدار
بهرام

قسمت پنجم


 
 مالکولم در حالی که قهقه می زد به بقیه گفت :"مثل یه خوک جیغ کشید، مگه نه؟"
 
 پیرس گفت : "ضربه مشت راست تمیزی بود، D بزرگ."
 
 دادلی گفت : "فردا همین وقت؟"
 
 Gordon گفت: "دور و بر خونه ی ما، اون موقع پدر و مادرم خونه نیستن"
 
 دادلی گفت: "پس می بینمتون"
 
 "خداحافظ دادلی"
 
 "به امید دیدار، D بزرگ."
 
 هری قبل از اینکه خودش را نشان دهد منتظر رفتن بقیه گروه شد. وقتی صداهایشان یک بار دیگر محو شد، او پیچ را دور زد و به سمت بوته های ماگنولیا رفت، و با گام های خیلی سریع به زودی به فاصله ای رسید که می توانست به دادلی که با آسودگی پرسه زنان حرکت می کرد و زیر لب با صدای ناموزونی زمزمه می کرد سلام کند.
 
 "هی، D بزرگ!"
 
 دادلی برگشت و با خرخر گفت: "اوه، تویی؟"
 
 هری گفت: "چند وقته که شدی D بزرگ؟!"
 
 دادلی در حالی که رویش را برمی گرداند با عصبانیت گفت: "دهنتو بببند."
 
 هری لبخندزنان، در حالی که از قدم های پسرعمویش عقب می ماند گفت: "اسم باحالیه، اما تو همیشه همون "دادی کوچولو" برای من می مونی!"
 
 دادلی که دیگر دست های گوشتالویش مشت شده بود فریاد زد: "گفتم دهنتو ببند!"
 
 "رفیقات نمی دونن که مادرت تو رو چی صدا می کنه؟"
 
 "از جلو چشام گم شو."
 
 "تو به مامانت نمی گی از جلو چشام دور شو. نظرت در مورد "هلو" یا "دادلی دودولی" چیه؟ می تونم از این اسم ها استفاده کنم؟"
 
 دادلی چیزی نگفت .ظاهرا با تمام وجودش برای خودداری از کتک زدن هری تلاش می کرد.
 
 هری در حالی که لبخند از روی صورتش محو می شد پرسید: "خوب، امروز کی رو کتک زدین؟ یه بچه ده ساله دیگه رو؟ می دونم که چند شب پیش مارک ایوانس رو کتک زدین-"
 
 دادلی با خشم گفت: "خودش می خواست."
 
 "راستی؟"
 
 "اون لپ من رو کشید."
 
 "جدا؟ بهت نگفت که شبیه یه خوک می مونی که یاد گرفته رو پاهای عقبش بایسته؟ این دیگه لپ کشیدن نیست دادلی، این واقعیته."
 
 ماهیچه ای در آرواره های دادلی در حال انقباض بود. دانستن اینکه دادلی چقدر عصبانی بود به هری شوق وصف ناپذیری می داد، احساس می کرد که تمام عقده های خود را درون پسر خاله اش، تنها محل تخلیه ای که داشت، خالی می کرد.
 
 آن ها مستقیما به سمت کوچه باریکی که اولین بار هری سیریوس را در آن جا دیده بود رفتند. آن جا میان بر کوتاهی میان خیابان های بوته های ماگنولیا و گذرگاه پیچک ارغوانی بود. 


تا فردا باید صبر کنید!!!!!فردا همین موقع قسمت اول تموم میشه!!!


به امید دیدار 
بهرام
 

قسمت چهارم


هری به قدم زدن ادامه داد بدون اینکه بدونه کجا داره میره. اون از خیابان هایی عبور کرد که اخیراً بارها از اونها گذشته بود و بدون اختیار به سمت پاتوق مورد علاقه اش رفت. در هر چند قدم هری سری می چرخوند و اطرافش رو بررسی می کرد. هری مطمئن بود که وقتی اون در میان بوته بگونیای خاله پتونیا دراز کشیده بود، موجودات جادویی نزدیک او بوده اند پس چرا اون موجودات با او صحبت نکرده بودن؟ چرا با اون تماس نگرفته بودن؟ و چرا الان خودشون رو پنهان کرده بودن؟!!
 
 و چند لحظه بعد از اونجایی که ناامیدی هری به حداکثر خودش رسید، یقین چند لحظه پیش او از بین رفت.
 
 شاید اون اصلا یک صدای سحرآمیز نبود.شاید اون انقدر نسبت به یافتن کوچکترین نشانه ای از ارتباط با دنیایی که به اون تعلق داشت ناامید بود که به سادگی نسبت به صداهای کاملا معمولی هم واکنش نشون می داد. آیا اون می تونست مطمئن باشه که این صدا مربوط به شکستن چیزی در خونه یکی از همسایه ها نبوده باشه؟!!
 
 هری احساس حماقت می کرد. معده اش ضعف می رفت و قبل از اینکه بتونه دلیل این درد رو بفهمه، احساس ناامیدی که تمام تابستون او رو آزار داده بود یکبار دیگه هم به سراغش اومد.
 
 فردا صبح اون با صدای زنگ، ساعت پنج صبح بیدار شد و تونست هدویگ رو برای تحویل گرفتن روزنامه پیام امروز بفرسته. اما آیا هنوز هم نکته ای بود که باید اون رو درک می کرد؟ هری این روزها فقط به صفحه اول روزنامه نگاهی می انداخت و بعد اون رو به کناری می انداخت. وقتیکه آدمهای احمقی که روزنامه رو اداره می کردن بفهمن که ولدمورت برگشته این تیتر همه خبرها میشد و این تنها خبری بود که هری به دنبال شنیدن اون بود.
 
 اگر هری خوش شانس بود، جغدی هم براش می رسید که نامه ای از بهترین دوستان او - رون و هرمیون - آورده بود.اگر چه تنها توقعی که هری داشت این بود که نامه های اونها شامل اخباری باشه که از زمان اتفاق افتادنش تا رسیدن نامه به دست اون دوام داشته باشه.
 
 "ما نمی تونیم چیز بیشتری در مورد همونی که خودت می دونی بگیم. به ما گفتن که هیچ چیز مهمی رو تو نامه هایی که برات می فرستیم ننویسیم که اگه احیانا نامه مون اشتباه رفت... ما کاملا مشغول هستیم ولی نمی تونم تو نامه جزییاتش رو برات بفرستم. کارها نسبتا خوب پیش میره. به محض اینکه ببینیمت همه چیز رو بهت میگیم."
 
 ولی کی اونها برای دیدن هری می اومدن؟ به نظر نمی رسید کسی از بابت تعیین تاریخ دقیق خودش رو به زحمت انداخته باشه. هرمیون با همون خط بدش تو کارت تولد هری نوشته بود: "من منتظر هستم که به زودی ببینیمت." ولی به زودی چقدر زود بود؟ هری فقط از اشاره های مبهم نامه های اونها تونست بفهمه که رون و هرمیون یکجا هستن و اون هم احتمالا خونه ویزلی ها بود. هری به سختی می تونست که به این موضوع فکر نکنه که در حالیکه او در پریوت درایو در شرایط بدی به سر می بره، اون دو الان در پناهگاه - محل زندگی ویزلی ها - اوقات خوشی رو می گذروندند. در حقیقت هری اونقدر از دست اونها عصبانی بود دو بسته شکلات عسلی Honeydukes رو که اونها برای تولدش فرستاده بودن، بدون باز کردن به گوشه ای انداخته بود. البته طولی نکشید که هری از این کارش پشیمون شد، وقتیکه با سالاد بیات شده و پلاسیده خاله پتونیا به عنوان شامش روبرو شد.
 
 اصلاً رون و هرمیون مشغول چه کاری بودن؟ چرا اون، هری پاتر کاری نداشت؟ آیا نتونسته بود ثابت کنه که حداقل بیشتر از اونها لیاقت و توانایی انجام چنین کارهایی داره؟ آیا همه کارهایی رو که هری انجام داده بود فراموش کرده بودن؟ آیا اون هری پاتر نبود که به اون گورستان وارد شد و سدریک رو دید که داره می میره، خودش به یک سنگ قبر بسته شده بود و نزدیک بود کشته بشه؟
 
 "به این چیزا فکر نکن." هری برای چند صدمین بار در طول تابستان این جمله رو با ناراحتی با خودش گفت. این موضوع که اون بارها در کابوس های شبانه اش دوباره اون گورستان رو می دید، بدون اینکه بتونه در ساعات بیداریش دوباره به اونجا بره؛ به اندازه کافی عذابش می داد. از یک تقاطع به خیابان بوته های ماگنولیا پیچید و هنوز نصف اون خیابون باریک رو پایین نرفته بود که فهمید در مقابل گاراژی هست که برای اولین پدرخونده اش سیریوس رو دیده بود. حداقل به نظر می رسید که اون احساسات هری رو درک می کنه. مسلماً نامه های اون در مورد اخباری که هری می خواست بدونه از نامه های رون و هرمیون چیز کمتری داشت ولی در عوض به جای تذکرات آزار دهنده رون و هرمیون شامل کلمات دلداری دهنده و نصیحت های در لفافه بود:
 
 "می دونم که این چقدر برات اعصاب خورد کن هست... اما سرت به کار خودت باشه و مطمئن باش همه چیز درست میشه، مواظب باش و هیچکاری رو با عجله انجام نده."
 
 هری در حالیکه از خیابان بوته های ماگنولیا وارد جاده ماگنولیا شد و به طرف زمین بازی که تاریک شده بود رفت، به این فکر می کرد که تا الان مطابق نصیحت های سیریوس عمل کرده بود. حداقل جلوی این وسوسه رو که وسایلش رو به جاروش ببنده و به تنهایی به پناهگاه - محل زندگی ویزلی ها – بره رو گرفته بود. در حقیقت هری معتقد بود که رفتار اون با در نظر گرفتن ناامیدی و عصبانیت ناشی از محبوس شدن اون در پریوت درایو بسیار عاقلانه و مناسب بوده است. هری به این اکتفا کرده بود که پشت بوته ماگلونیا پنهان بشه و منتظر شنیدن چیزی بمونه که می تونست نشونه ای از فعالیت های لرد ولدمورت باشه. با این وجود این خیلی آزاردهنده بود که مردی که دوازده سال در آزکابان زندانی بود و حالا فرار کرده بود و سعی کرده بود قتلی رو که به خاطر اون محکوم شده بود بالاخره انجام بده و حالا با یک هیپوگریف دزدی گریخته بود به اون بگه که عجول نباشه!
 
 هری از روی در بسته پارک پرید و مشغول قدم زدن بر روی چمن های آفتاب سوخته شد. پارک هم مثل خیابون های اطراف خالی از هر جنب و جوشی بود. وقتی که هری به وسایل بازی رسید، بر روی تنها تابی که دادلی و دار و دسته اش هنوز برای خراب کردن اون نقشه نکشیده بودن ولو شد و یک دستش رو به دور زنجیرهای تاب حلقه کرد و با افسردگی مشغول تاب خوردن شد.
 
 هری دیگه نمی تونست در زیر پنجره باغچه خونه دورسلی ها پنهان بشه و از فردا باید راه جدیدی برای گوش کردن به اخبار پیدا می کرد. برای چند دقیقه هری هیچ چیزی رو به جز یک شب آزار دهنده نمی دید، چون حتی وقتیکه از کابوس های وحشتناک نیمه شبش در مورد مرگ سدریک خبری نبود، هری خواب های آزاردهنده ای داشت که تو اونها راهروهای تاریکی بود که انتهای همه اون ها به دیوار یا درهای بسته ختم می شد به طوریکه برای هری این تصور ایجاد می شد که کار انجام نشده ای داره. وقتی هم که از خواب بیدار می شد مثل این بود که از یک تله بیرون پریده باشه. اغلب اوقات جای زخم قدیمی پیشانیش به نحو آزاردهنده ای تیر می کشید اما اون انقدر احمق نبود که فکر کنه این مساله برای رون و هرمیون و سیریوس به اندازه قبل اهمیت داشته باشه. قبلاً این درد به او اخطار می داد که ولدمورت در حال قدرتمندتر شدن هست ولی حالا که ولدمورت برگشته بود به احتمال زیاد اونها بهش می گفتن که این سوزش زخم که اغلب تکرار می شد اجتناب ناپذیر هست و هیچ جای نگرانی نیست...همون خبرهای قدیمی...
 
 تمام بی عدالتی های که در حق اون شده بود به حدی در وجودش شعله ور شد بود که می خواست از عصبانیت فریاد بکشه. اگه به خاطر اون نبود هیچ کس نمی تونست بفهمه که ولدمورت دوباره به قدرت رسیده وحالا تنها پاداش اون این بود که برای چهار هفته زجرآور و سخت در Little Whinging زندانی بشه، به طور کامل از دنیای سحر و جادو دور باشه و کارش به جایی برسه که در میان یک مشت بوته بگونیای مردنی دراز بکشه تا بتونه در مورد شیوه های اسکی روی آب چیزی بشنوه! چطور دامبلدور هم به این آسونی هری رو از یاد برده بود؟ چرا رون و هرمیون با هم بودن بدون اینکه هری رو دعوت بکنن؟ چه مدت دیگه باید می گذشت تا سیریوس از گفتن اینکه محکم بنشینه و پسر خوبی باشه و یا اینکه در مقابل وسوسه نوشتن یک نامه برای مدریر احمق پیام امروز در مورد بازگشت ولدمورت مقاومت کنه؛ دست برداره؟ این افکار اعصاب خرد کن در ذهن هری چرخ می زد و هری از شدت خشم به خود می پیچید. شب گرم و مخمل گونه ای اطراف هری را احاطه کرده بود و هوا از بوی چمن های داغ و خشک آکنده بود و تنها صدایی که از بیرون شنیده می شد صدای ضعیف رفت و آمد ماشین ها در جاده پشت ایستگاه قطار بود.
 
 هری نمی دونست که چند وقت از نشستن اون روی تاب می گذرد تا اینکه صدای صحبت هایی رشته افکار اون رو پاره کرد و هری نگاهی به اطراف انداخت. لامپ های خیابان های اطراف روشنایی مه آلود ولی کافی برای دیدن نیم رخ یک گروه که راه خود رو در میان پارک باز می کردند فراهم می کرد. یکی از اونها با صدای بلند و زمختی آهنگی را می خوند و بقیه می خندیدند. صدای لاستیک دوچرخه های کورسی گرانقیمتی که اونها سوار بودند شنیده می شد.
 
 هری می دونست که اونه کی هستند. کسی که جلوی همه اونها بود بدون شک پسر خاله اش، دادلی دورسلی بود که همراه گروه وفادارش به سمت خانه می رفت.
 
 دادلی به همون چاقی و بزرگی همیشه بود ولی یک رژیم سالیانه سخت و یک استعداد جدید در هیکل او یک تغییر کلی بوجود آورده بود. همونطور که عمو ورنون با شادمانی به هر کس که گوش می کرد گفته بود، دادلی اخیرا به مقام اول مسابقات بوکس سنگین وزن بین مدارس جنوب شرق دست یافته بود. ورزش با شکوه - لقبی که عمو ورنون به بوکس داده بود - دادلی را حتی ترسناک تر از زمانی کرده بود که هری به دبستان می رفت و اولین کیسه بوکس دادلی به شمار می رفت. هری دیگه چندان از پسر عمویش نمی ترسید ولی هنوز هم گمان نمی کرد که دادلی یاد گرفته باشه که ضرباتش رو محکم تر و دقیقتر بزنه جوری که ارزش جشن گرفتن داشته باشه. همه بچه های همسایه از اون می ترسیدند - حتی بیشتر از ترسی که از "اون پسره پاتر" داشتن، کسی که والدینشون در موردش بهشون اخطار داده بودن که یک ولگرد اصلاح ناپذیر است و به مرکز امنیتی Saint Brutus مخصوص بزهکاران ناسازگار می رود. –
 
 هری به اونها که از میان چمن ها عبور می کردند نگاه می کرد و با تعجب فکر می کرد که اونها امشب چه کسی رو کتک زدند. "به اطراف نگاه کنید!"هری متوجه شد که در حال فکر کردن مبهوت به اونها نگاه می کنه."به اطراف نگاه کنید! من اینجا تنها نشستم...بیاین و یک کتک کاری داشته باشین..."
 
 اگه دوستان دادلی اون رو دیده باشن که اینجا نشسته باشه چی می شد؟ در این صورت هری مطمئن بود که اونها یکراست به طرف اون می اومدن و اون وقت دادلی چیکار ممکن بود بکنه؟ هری می دونست که دادلی نمی خواست که در مقابل دار و دسته اش از هری کم بیاره ولی در عین حال از اینکه هری رو تحریک کنه می ترسید. اینکه درموندگی دادلی رو ببینه خیلی جالب بود، اون رو دست بندازه و بهش نگاه کنه در حالی که قدرتی برای عکس العمل نداشته باشه... و اگه یکی از افراد دار و دسته اش سعی می کرد که به هری صدمه ای بزنه، هری آماده بود. اون چوبدستیش رو اورده بود. "بذار یکی از اونها تلاشش رو بکنه..." هری خیلی دلش می خواست که عقده هاش رو سر یکی از اون بچه ها خالی کنه، کسانی که یکبار زندگیش رو تبدیل به جهنم کرده بودن.
 
 اما اونها مسیرشون رو عوض نکردن، اونها هری رو ندیده بودن و تقریبا به خط آهن رسیده بودن.هری به سختی تونست بر این انگیزه که اونها رو صدا بزنه غلبه کنه. ایجاد یک دعوا به هیچ وجه جالب نبود، اون نباید از جادو استفاده می کرد... اون ممکن بود دوباره با خطر اخراج روبرو بشه.
 
 صدای دار و دسته دادلی ضعیف می شد، اونها از دید خارج شدند و به طرف جاده ماگنولیا حرکت کردند.
 
 هری با خودش فکر می کرد: "بفرما این هم به خاطر تو، سیریوس. عجله ای نکردم. سرم به کار خودم باشه.. .درست برعکس کاری که تو انجام دادی..."
 
 هری بلند شد و به خودش کش و قوسی داد. به نظر می رسید که خاله پتونیا و عمو ورنون اعتقاد دارن که هر وقت که دادلی ظاهر بشه، وقت درست خونه بودن هست و هر زمانی بعد از اون برای خونه بودن خیلی دیر هست.عمو ورنون هری رو تهدید کرده بود که اگه یکبار دیگه بعد از دادلی به خونه برسه اون رو تو انباری زیر پله زندونی می کنه. برای همین هری در حالیکه خمیازه اش رو فرو می داد و هنوز اخم کرده بود، بلند شد و به طرف در پارک حرکت کرد.
 
 جاده ماگنولیا مانند خیابان پریوت درایو پر از خانه های بزرگ و مجلل با چمن های زیبا بود که صاحبان اونها افراد مرفه و مهمی بودند که ماشین هایی به تمیزی ماشین عمو ورنون سوار می شدند. هری شب های Little Whinging رو ترجیح می داد، وقتی که پرده های پنجره ها که از پارچه هایی با تکه جواهرات براق روی آنها که در تاریکی برق می زدند کشیده شده بود و اون بدون اینکه خطر شنیدن غرغرهای ناپسندی که هنگام عبور اون از کنار خانه های محله در مورد خلاف هاش شنیده می شد وجود داشته باشه از اونجا بگذره. هری به سرعت راه می رفت به طوری که وقتی که نیمی از جاده ماگنولیا رو پشت سر گذاشت دار و دسته دادلی رو دوباره در دید داشت. اونها سر خیابان بوته های ماگنولیا مشغول خداحافظی بودند. هری در سایه یک بوته یاس بنفش ایستاد و منتظر ماند. 


هر روز ۵ قسمت می نویسم البته شما هم قول بدین که بخونید!!!!!


به امید دیدار 
بهرام