قسمت پنجم


 
 مالکولم در حالی که قهقه می زد به بقیه گفت :"مثل یه خوک جیغ کشید، مگه نه؟"
 
 پیرس گفت : "ضربه مشت راست تمیزی بود، D بزرگ."
 
 دادلی گفت : "فردا همین وقت؟"
 
 Gordon گفت: "دور و بر خونه ی ما، اون موقع پدر و مادرم خونه نیستن"
 
 دادلی گفت: "پس می بینمتون"
 
 "خداحافظ دادلی"
 
 "به امید دیدار، D بزرگ."
 
 هری قبل از اینکه خودش را نشان دهد منتظر رفتن بقیه گروه شد. وقتی صداهایشان یک بار دیگر محو شد، او پیچ را دور زد و به سمت بوته های ماگنولیا رفت، و با گام های خیلی سریع به زودی به فاصله ای رسید که می توانست به دادلی که با آسودگی پرسه زنان حرکت می کرد و زیر لب با صدای ناموزونی زمزمه می کرد سلام کند.
 
 "هی، D بزرگ!"
 
 دادلی برگشت و با خرخر گفت: "اوه، تویی؟"
 
 هری گفت: "چند وقته که شدی D بزرگ؟!"
 
 دادلی در حالی که رویش را برمی گرداند با عصبانیت گفت: "دهنتو بببند."
 
 هری لبخندزنان، در حالی که از قدم های پسرعمویش عقب می ماند گفت: "اسم باحالیه، اما تو همیشه همون "دادی کوچولو" برای من می مونی!"
 
 دادلی که دیگر دست های گوشتالویش مشت شده بود فریاد زد: "گفتم دهنتو ببند!"
 
 "رفیقات نمی دونن که مادرت تو رو چی صدا می کنه؟"
 
 "از جلو چشام گم شو."
 
 "تو به مامانت نمی گی از جلو چشام دور شو. نظرت در مورد "هلو" یا "دادلی دودولی" چیه؟ می تونم از این اسم ها استفاده کنم؟"
 
 دادلی چیزی نگفت .ظاهرا با تمام وجودش برای خودداری از کتک زدن هری تلاش می کرد.
 
 هری در حالی که لبخند از روی صورتش محو می شد پرسید: "خوب، امروز کی رو کتک زدین؟ یه بچه ده ساله دیگه رو؟ می دونم که چند شب پیش مارک ایوانس رو کتک زدین-"
 
 دادلی با خشم گفت: "خودش می خواست."
 
 "راستی؟"
 
 "اون لپ من رو کشید."
 
 "جدا؟ بهت نگفت که شبیه یه خوک می مونی که یاد گرفته رو پاهای عقبش بایسته؟ این دیگه لپ کشیدن نیست دادلی، این واقعیته."
 
 ماهیچه ای در آرواره های دادلی در حال انقباض بود. دانستن اینکه دادلی چقدر عصبانی بود به هری شوق وصف ناپذیری می داد، احساس می کرد که تمام عقده های خود را درون پسر خاله اش، تنها محل تخلیه ای که داشت، خالی می کرد.
 
 آن ها مستقیما به سمت کوچه باریکی که اولین بار هری سیریوس را در آن جا دیده بود رفتند. آن جا میان بر کوتاهی میان خیابان های بوته های ماگنولیا و گذرگاه پیچک ارغوانی بود. 


تا فردا باید صبر کنید!!!!!فردا همین موقع قسمت اول تموم میشه!!!


به امید دیدار 
بهرام
 

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:34 ب.ظ

روزنامه‌نگار جوان یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:47 ب.ظ http://youngjournalist.blogsky.com

سلام هم‌سایه.از نثرت خیلی خوش‌ام اومد. یه سر هم به وبلاگ من بزن.

آرامش یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:56 ب.ظ http://calm.blogsky.com

من از این هری پاتر هیچ سر در نیاوردم
میشه بگی چرا این قدر طرفدار داره ؟
( وبلاگت هم قشنگه ها ..)

مینا آلبالو یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 07:40 ب.ظ http://mina-albalooo.blogsky.com/

سلام!!!
مرسی! از کجا فهمیدی منم از طرفدارای پر و پا قرص هری پاترم؟!
خوب می کنی ترجمه می کنی .نثرتم قشنگه!
دل ما چشم انتظارای ترجمه هری پاترو هم شاد میکنی!
بازم ممنونم
bye

شادی یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 07:53 ب.ظ http://tamekhormaloo.persianblog.com

سلام .. مرسی بهم سر زدین .. راستش من که آنلاین سر در نیاوردم چی گفتی .. باید قصه رو از اول بخونم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد