ایثار(فریدون مشیری)

با عرض پوزش از دوستان.ببخشید چند روزی وبلاگم update نشد امیدوارم امشب با شعرهایی که در وبلاگ می ذارم بتونم جبران کنم!


سر از دریا برون آورد خورشید

چو گل، بر سینه دریا، درخشید

شراری داشت، بر شعر من آویخت

فروغی داشت، بر روی تو بخشید !


با سپاس
بهرام

ای عشق (فریدون مشیری)

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

به امید دیدار
بهرام

مرغ باران(احمد شاملو)

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

 

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

 

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرائی موج

 

و عبوس ظلمت خیس شب مغموم

ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگینش

پیکری افسرده را خاموش.

 

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

- عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیستت آهنگ خفتن

یا نشستن در بر یاران؟ ...

 

ابر می گرید

باد می گردد

و به زیر لب چنین می گوید عابر:

- آه!

رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...

من به هذیان تب رؤیای خود دارم

گفت و گو با یار دیگر سان

کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.

***

اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب

باد می غلتد درون بستر ظلمت

ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،

مرغ باران می زند فریاد:

- عابر!

درشبی این گونه توفانی

گوشه گرمی نمی جوئی؟

یا بدین پرسنده دلسوز

پاسخ سردی نمی گوئی؟

 

ابر می گرید

باد می گردد

و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:

- خانه ام، افسوس!

بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.

***

رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.

وپس نجوای آرامش

سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد

می زند شب با غمش لبخند...

 

مرغ باران می دهد آواز:

- ای شبگرد!

از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

 

ابر می گرید

باد می گردد

و به خود این گونه نجوا می کند عابر:

- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،

در شبی که وهم از پستان چونان  قیر نوشد زهر

رهگذار مقصد فردای خویشم من...

ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان

که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود.

می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند

می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر

که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را

در نشیب پرتگاه  مظلم خیزاب های هایل دریا

تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،

مانده با دندانش آیا طعم دیگر سان

از تلاش بوسه ئی خونین

که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد

بر لبان زندگی داده ست؟

 

مرغ مسکین! زندگی زیباست ...

من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم

تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!

***

اندر سرمای تاریکی

که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند

و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس

و زملالی گنگ

دریا

در تب هذیانیش

با خویش می پیچد،

وز هراسی کور

پنهان می شود

در بستر شب

باد،

و ز نشاطی مست

رعد

از خنده می ترکد

و ز نهیبی سخت

ابر خسته

می گرید،-

در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،

بین جمعی گفت و گوشان گرم،

شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

 

ابر می گرید

باد می گردد

وندر این هنگام

روی گام های کند و سنگینش

باز می استد ز راهش مرد،

و ز گلو می خواند آوازی که

ماهیخوار می خواند

شباهنگام

آن آواز

بر دریا

پس به زیر قایق وارون

با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.

***

می زند باران به انگشت بلورین

ضرب

با وارون شده قایق

می کشد دریا غریو خشم

می کشد دریا غریو خشم

می خورد شب

بر تن

از توفان

به تسلیمی که دارد

مشت

می گزد بندر

با غمی انگشت.

 

تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.

ابر می گرید

باد می گردد...

**


به امید دیدار
بهرام

پرواز را به خاطر بسپار(فروغ فرخزاد)

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است.

**


به امید دیدار
بهرام

اشک یتیم!(پروین اعتصامی)

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی        

               فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

               کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
               
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

این اشک دیده ی من و خون دل شماست
                
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت

این گرگ سالهاست که با گله آشناست
               
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

آن پادشا که مال رعیت خورد، گداست
               
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
               
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن


پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست


خیلی هم این شعر نسبت به اوضاع کنونی کشور ما بی ربط نیست!نظر شما چیه؟


به امید دیدار 
بهرام

لحظه دیدار(مهدی اخوان ثالث)

لحظه دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام، مستم .

باز می لرزد، دلم، دستم .

باز گویی در جهان دیگری هستم .

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است .

***


اسم شاعر هر شعر کنار اسم آن در بالای متن (عنوان)نوشته می شود!


به امید دیدار
بهرام

میرداماد(نیما)

میر داماد ، شنیدستم من،

که چو بگزید بن خاک وطن

بر سرش آمد واز وی پرسید

ملک قبر که : (( من رب، من ؟ ))

***

میر بگشاد دو چشم بینا

آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی ست - بدو داد جوب -

اسطقسات دگر زو متقن .

***

حیرت افزودش از این حرف ملک

برد این واقعه پیش ذوالمن

که : زبان دگر این بنده ی تو

می دهد پاسخ ما در مدفن

***

آفریننده بخندید و بگفت :

(( تو به این بنده ی من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده که بود،

حرفها زد که نفهمیدم من


اینم از نیما!

داشتم به یه وبلاگ سر می زدم یه چندتا کلیپ دیدم . حوصلم نذاشت خودم بنویسم دقیقا همون رو کپی کردم!!امیدوارم منو ببخشه!! از وبلاگ http://ananas.blogsky.com  


***  ایــــــنو  به همه توصیه میکنم  باحاله ....<<<<


***  این رو هم  تا آخر با دقت ببینید و بخونید


***  ایـــــــن هم برای بروبچ دنس و اوپس اوپس


>>>>>......مهمترین سوال کنکور ۸۳ ......<<<<<


 >>>>>> خیال نکن نباشی ...... <<<<<<<<<
 >>>>>> این هم توصیه خودم! اینجا <<<<<<<
به امید دیدار
 بهرام

از ژرفای آن غرقاب(فریدون مشیری)

در آن شب تاریک وآن گرداب هول انگیز،

حافظ را

تشویش توفان بود و « بیم موج » دریا بود !

ما، اینک از اعماق آن گرداب،

از ژرفای آن غرقاب،

چنگال توفان بر گلو،

هر دم نهنگی روبرو،

هر لحظه در چاهی فرو،

تن پاره پاره، نیمه جان، در موج ها آویخته،

در چنبر این هشت پایان دغل، خون از سراپا ریخته،

***

صد کوه موج از سر گذشته، سخت سر کشته،

با ماتم این کشتی بی ناخدای بخت برگشته،

هر چند، امید رهائی مرده در دل ها؛

سر می دهیم این آخرین فریاد درد آلود را :

- ((  ... آه، ای سبکباران ساحل ها ... ! ))

*****


به امید دیدار
بهرام