قسمت چهارم


هری به قدم زدن ادامه داد بدون اینکه بدونه کجا داره میره. اون از خیابان هایی عبور کرد که اخیراً بارها از اونها گذشته بود و بدون اختیار به سمت پاتوق مورد علاقه اش رفت. در هر چند قدم هری سری می چرخوند و اطرافش رو بررسی می کرد. هری مطمئن بود که وقتی اون در میان بوته بگونیای خاله پتونیا دراز کشیده بود، موجودات جادویی نزدیک او بوده اند پس چرا اون موجودات با او صحبت نکرده بودن؟ چرا با اون تماس نگرفته بودن؟ و چرا الان خودشون رو پنهان کرده بودن؟!!
 
 و چند لحظه بعد از اونجایی که ناامیدی هری به حداکثر خودش رسید، یقین چند لحظه پیش او از بین رفت.
 
 شاید اون اصلا یک صدای سحرآمیز نبود.شاید اون انقدر نسبت به یافتن کوچکترین نشانه ای از ارتباط با دنیایی که به اون تعلق داشت ناامید بود که به سادگی نسبت به صداهای کاملا معمولی هم واکنش نشون می داد. آیا اون می تونست مطمئن باشه که این صدا مربوط به شکستن چیزی در خونه یکی از همسایه ها نبوده باشه؟!!
 
 هری احساس حماقت می کرد. معده اش ضعف می رفت و قبل از اینکه بتونه دلیل این درد رو بفهمه، احساس ناامیدی که تمام تابستون او رو آزار داده بود یکبار دیگه هم به سراغش اومد.
 
 فردا صبح اون با صدای زنگ، ساعت پنج صبح بیدار شد و تونست هدویگ رو برای تحویل گرفتن روزنامه پیام امروز بفرسته. اما آیا هنوز هم نکته ای بود که باید اون رو درک می کرد؟ هری این روزها فقط به صفحه اول روزنامه نگاهی می انداخت و بعد اون رو به کناری می انداخت. وقتیکه آدمهای احمقی که روزنامه رو اداره می کردن بفهمن که ولدمورت برگشته این تیتر همه خبرها میشد و این تنها خبری بود که هری به دنبال شنیدن اون بود.
 
 اگر هری خوش شانس بود، جغدی هم براش می رسید که نامه ای از بهترین دوستان او - رون و هرمیون - آورده بود.اگر چه تنها توقعی که هری داشت این بود که نامه های اونها شامل اخباری باشه که از زمان اتفاق افتادنش تا رسیدن نامه به دست اون دوام داشته باشه.
 
 "ما نمی تونیم چیز بیشتری در مورد همونی که خودت می دونی بگیم. به ما گفتن که هیچ چیز مهمی رو تو نامه هایی که برات می فرستیم ننویسیم که اگه احیانا نامه مون اشتباه رفت... ما کاملا مشغول هستیم ولی نمی تونم تو نامه جزییاتش رو برات بفرستم. کارها نسبتا خوب پیش میره. به محض اینکه ببینیمت همه چیز رو بهت میگیم."
 
 ولی کی اونها برای دیدن هری می اومدن؟ به نظر نمی رسید کسی از بابت تعیین تاریخ دقیق خودش رو به زحمت انداخته باشه. هرمیون با همون خط بدش تو کارت تولد هری نوشته بود: "من منتظر هستم که به زودی ببینیمت." ولی به زودی چقدر زود بود؟ هری فقط از اشاره های مبهم نامه های اونها تونست بفهمه که رون و هرمیون یکجا هستن و اون هم احتمالا خونه ویزلی ها بود. هری به سختی می تونست که به این موضوع فکر نکنه که در حالیکه او در پریوت درایو در شرایط بدی به سر می بره، اون دو الان در پناهگاه - محل زندگی ویزلی ها - اوقات خوشی رو می گذروندند. در حقیقت هری اونقدر از دست اونها عصبانی بود دو بسته شکلات عسلی Honeydukes رو که اونها برای تولدش فرستاده بودن، بدون باز کردن به گوشه ای انداخته بود. البته طولی نکشید که هری از این کارش پشیمون شد، وقتیکه با سالاد بیات شده و پلاسیده خاله پتونیا به عنوان شامش روبرو شد.
 
 اصلاً رون و هرمیون مشغول چه کاری بودن؟ چرا اون، هری پاتر کاری نداشت؟ آیا نتونسته بود ثابت کنه که حداقل بیشتر از اونها لیاقت و توانایی انجام چنین کارهایی داره؟ آیا همه کارهایی رو که هری انجام داده بود فراموش کرده بودن؟ آیا اون هری پاتر نبود که به اون گورستان وارد شد و سدریک رو دید که داره می میره، خودش به یک سنگ قبر بسته شده بود و نزدیک بود کشته بشه؟
 
 "به این چیزا فکر نکن." هری برای چند صدمین بار در طول تابستان این جمله رو با ناراحتی با خودش گفت. این موضوع که اون بارها در کابوس های شبانه اش دوباره اون گورستان رو می دید، بدون اینکه بتونه در ساعات بیداریش دوباره به اونجا بره؛ به اندازه کافی عذابش می داد. از یک تقاطع به خیابان بوته های ماگنولیا پیچید و هنوز نصف اون خیابون باریک رو پایین نرفته بود که فهمید در مقابل گاراژی هست که برای اولین پدرخونده اش سیریوس رو دیده بود. حداقل به نظر می رسید که اون احساسات هری رو درک می کنه. مسلماً نامه های اون در مورد اخباری که هری می خواست بدونه از نامه های رون و هرمیون چیز کمتری داشت ولی در عوض به جای تذکرات آزار دهنده رون و هرمیون شامل کلمات دلداری دهنده و نصیحت های در لفافه بود:
 
 "می دونم که این چقدر برات اعصاب خورد کن هست... اما سرت به کار خودت باشه و مطمئن باش همه چیز درست میشه، مواظب باش و هیچکاری رو با عجله انجام نده."
 
 هری در حالیکه از خیابان بوته های ماگنولیا وارد جاده ماگنولیا شد و به طرف زمین بازی که تاریک شده بود رفت، به این فکر می کرد که تا الان مطابق نصیحت های سیریوس عمل کرده بود. حداقل جلوی این وسوسه رو که وسایلش رو به جاروش ببنده و به تنهایی به پناهگاه - محل زندگی ویزلی ها – بره رو گرفته بود. در حقیقت هری معتقد بود که رفتار اون با در نظر گرفتن ناامیدی و عصبانیت ناشی از محبوس شدن اون در پریوت درایو بسیار عاقلانه و مناسب بوده است. هری به این اکتفا کرده بود که پشت بوته ماگلونیا پنهان بشه و منتظر شنیدن چیزی بمونه که می تونست نشونه ای از فعالیت های لرد ولدمورت باشه. با این وجود این خیلی آزاردهنده بود که مردی که دوازده سال در آزکابان زندانی بود و حالا فرار کرده بود و سعی کرده بود قتلی رو که به خاطر اون محکوم شده بود بالاخره انجام بده و حالا با یک هیپوگریف دزدی گریخته بود به اون بگه که عجول نباشه!
 
 هری از روی در بسته پارک پرید و مشغول قدم زدن بر روی چمن های آفتاب سوخته شد. پارک هم مثل خیابون های اطراف خالی از هر جنب و جوشی بود. وقتی که هری به وسایل بازی رسید، بر روی تنها تابی که دادلی و دار و دسته اش هنوز برای خراب کردن اون نقشه نکشیده بودن ولو شد و یک دستش رو به دور زنجیرهای تاب حلقه کرد و با افسردگی مشغول تاب خوردن شد.
 
 هری دیگه نمی تونست در زیر پنجره باغچه خونه دورسلی ها پنهان بشه و از فردا باید راه جدیدی برای گوش کردن به اخبار پیدا می کرد. برای چند دقیقه هری هیچ چیزی رو به جز یک شب آزار دهنده نمی دید، چون حتی وقتیکه از کابوس های وحشتناک نیمه شبش در مورد مرگ سدریک خبری نبود، هری خواب های آزاردهنده ای داشت که تو اونها راهروهای تاریکی بود که انتهای همه اون ها به دیوار یا درهای بسته ختم می شد به طوریکه برای هری این تصور ایجاد می شد که کار انجام نشده ای داره. وقتی هم که از خواب بیدار می شد مثل این بود که از یک تله بیرون پریده باشه. اغلب اوقات جای زخم قدیمی پیشانیش به نحو آزاردهنده ای تیر می کشید اما اون انقدر احمق نبود که فکر کنه این مساله برای رون و هرمیون و سیریوس به اندازه قبل اهمیت داشته باشه. قبلاً این درد به او اخطار می داد که ولدمورت در حال قدرتمندتر شدن هست ولی حالا که ولدمورت برگشته بود به احتمال زیاد اونها بهش می گفتن که این سوزش زخم که اغلب تکرار می شد اجتناب ناپذیر هست و هیچ جای نگرانی نیست...همون خبرهای قدیمی...
 
 تمام بی عدالتی های که در حق اون شده بود به حدی در وجودش شعله ور شد بود که می خواست از عصبانیت فریاد بکشه. اگه به خاطر اون نبود هیچ کس نمی تونست بفهمه که ولدمورت دوباره به قدرت رسیده وحالا تنها پاداش اون این بود که برای چهار هفته زجرآور و سخت در Little Whinging زندانی بشه، به طور کامل از دنیای سحر و جادو دور باشه و کارش به جایی برسه که در میان یک مشت بوته بگونیای مردنی دراز بکشه تا بتونه در مورد شیوه های اسکی روی آب چیزی بشنوه! چطور دامبلدور هم به این آسونی هری رو از یاد برده بود؟ چرا رون و هرمیون با هم بودن بدون اینکه هری رو دعوت بکنن؟ چه مدت دیگه باید می گذشت تا سیریوس از گفتن اینکه محکم بنشینه و پسر خوبی باشه و یا اینکه در مقابل وسوسه نوشتن یک نامه برای مدریر احمق پیام امروز در مورد بازگشت ولدمورت مقاومت کنه؛ دست برداره؟ این افکار اعصاب خرد کن در ذهن هری چرخ می زد و هری از شدت خشم به خود می پیچید. شب گرم و مخمل گونه ای اطراف هری را احاطه کرده بود و هوا از بوی چمن های داغ و خشک آکنده بود و تنها صدایی که از بیرون شنیده می شد صدای ضعیف رفت و آمد ماشین ها در جاده پشت ایستگاه قطار بود.
 
 هری نمی دونست که چند وقت از نشستن اون روی تاب می گذرد تا اینکه صدای صحبت هایی رشته افکار اون رو پاره کرد و هری نگاهی به اطراف انداخت. لامپ های خیابان های اطراف روشنایی مه آلود ولی کافی برای دیدن نیم رخ یک گروه که راه خود رو در میان پارک باز می کردند فراهم می کرد. یکی از اونها با صدای بلند و زمختی آهنگی را می خوند و بقیه می خندیدند. صدای لاستیک دوچرخه های کورسی گرانقیمتی که اونها سوار بودند شنیده می شد.
 
 هری می دونست که اونه کی هستند. کسی که جلوی همه اونها بود بدون شک پسر خاله اش، دادلی دورسلی بود که همراه گروه وفادارش به سمت خانه می رفت.
 
 دادلی به همون چاقی و بزرگی همیشه بود ولی یک رژیم سالیانه سخت و یک استعداد جدید در هیکل او یک تغییر کلی بوجود آورده بود. همونطور که عمو ورنون با شادمانی به هر کس که گوش می کرد گفته بود، دادلی اخیرا به مقام اول مسابقات بوکس سنگین وزن بین مدارس جنوب شرق دست یافته بود. ورزش با شکوه - لقبی که عمو ورنون به بوکس داده بود - دادلی را حتی ترسناک تر از زمانی کرده بود که هری به دبستان می رفت و اولین کیسه بوکس دادلی به شمار می رفت. هری دیگه چندان از پسر عمویش نمی ترسید ولی هنوز هم گمان نمی کرد که دادلی یاد گرفته باشه که ضرباتش رو محکم تر و دقیقتر بزنه جوری که ارزش جشن گرفتن داشته باشه. همه بچه های همسایه از اون می ترسیدند - حتی بیشتر از ترسی که از "اون پسره پاتر" داشتن، کسی که والدینشون در موردش بهشون اخطار داده بودن که یک ولگرد اصلاح ناپذیر است و به مرکز امنیتی Saint Brutus مخصوص بزهکاران ناسازگار می رود. –
 
 هری به اونها که از میان چمن ها عبور می کردند نگاه می کرد و با تعجب فکر می کرد که اونها امشب چه کسی رو کتک زدند. "به اطراف نگاه کنید!"هری متوجه شد که در حال فکر کردن مبهوت به اونها نگاه می کنه."به اطراف نگاه کنید! من اینجا تنها نشستم...بیاین و یک کتک کاری داشته باشین..."
 
 اگه دوستان دادلی اون رو دیده باشن که اینجا نشسته باشه چی می شد؟ در این صورت هری مطمئن بود که اونها یکراست به طرف اون می اومدن و اون وقت دادلی چیکار ممکن بود بکنه؟ هری می دونست که دادلی نمی خواست که در مقابل دار و دسته اش از هری کم بیاره ولی در عین حال از اینکه هری رو تحریک کنه می ترسید. اینکه درموندگی دادلی رو ببینه خیلی جالب بود، اون رو دست بندازه و بهش نگاه کنه در حالی که قدرتی برای عکس العمل نداشته باشه... و اگه یکی از افراد دار و دسته اش سعی می کرد که به هری صدمه ای بزنه، هری آماده بود. اون چوبدستیش رو اورده بود. "بذار یکی از اونها تلاشش رو بکنه..." هری خیلی دلش می خواست که عقده هاش رو سر یکی از اون بچه ها خالی کنه، کسانی که یکبار زندگیش رو تبدیل به جهنم کرده بودن.
 
 اما اونها مسیرشون رو عوض نکردن، اونها هری رو ندیده بودن و تقریبا به خط آهن رسیده بودن.هری به سختی تونست بر این انگیزه که اونها رو صدا بزنه غلبه کنه. ایجاد یک دعوا به هیچ وجه جالب نبود، اون نباید از جادو استفاده می کرد... اون ممکن بود دوباره با خطر اخراج روبرو بشه.
 
 صدای دار و دسته دادلی ضعیف می شد، اونها از دید خارج شدند و به طرف جاده ماگنولیا حرکت کردند.
 
 هری با خودش فکر می کرد: "بفرما این هم به خاطر تو، سیریوس. عجله ای نکردم. سرم به کار خودم باشه.. .درست برعکس کاری که تو انجام دادی..."
 
 هری بلند شد و به خودش کش و قوسی داد. به نظر می رسید که خاله پتونیا و عمو ورنون اعتقاد دارن که هر وقت که دادلی ظاهر بشه، وقت درست خونه بودن هست و هر زمانی بعد از اون برای خونه بودن خیلی دیر هست.عمو ورنون هری رو تهدید کرده بود که اگه یکبار دیگه بعد از دادلی به خونه برسه اون رو تو انباری زیر پله زندونی می کنه. برای همین هری در حالیکه خمیازه اش رو فرو می داد و هنوز اخم کرده بود، بلند شد و به طرف در پارک حرکت کرد.
 
 جاده ماگنولیا مانند خیابان پریوت درایو پر از خانه های بزرگ و مجلل با چمن های زیبا بود که صاحبان اونها افراد مرفه و مهمی بودند که ماشین هایی به تمیزی ماشین عمو ورنون سوار می شدند. هری شب های Little Whinging رو ترجیح می داد، وقتی که پرده های پنجره ها که از پارچه هایی با تکه جواهرات براق روی آنها که در تاریکی برق می زدند کشیده شده بود و اون بدون اینکه خطر شنیدن غرغرهای ناپسندی که هنگام عبور اون از کنار خانه های محله در مورد خلاف هاش شنیده می شد وجود داشته باشه از اونجا بگذره. هری به سرعت راه می رفت به طوری که وقتی که نیمی از جاده ماگنولیا رو پشت سر گذاشت دار و دسته دادلی رو دوباره در دید داشت. اونها سر خیابان بوته های ماگنولیا مشغول خداحافظی بودند. هری در سایه یک بوته یاس بنفش ایستاد و منتظر ماند. 


هر روز ۵ قسمت می نویسم البته شما هم قول بدین که بخونید!!!!!


به امید دیدار 
بهرام
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد