قسمت آخر از فصل اول


اما سرما و قار و قوری در شکمش احساس کرد. او دیروز در رویاهایش دوباره به قبرستان بازگشته بود.

دادلی قهقه بلندی سر داد، سپس صدای ناله مانند بلندی به خود گرفت و گفت:

"سدریک رو نکش! سدریک رو نکش !سدریک کیه؟ دوست پسرت؟"

هری ناخودآگاه گفت: "من... تو داری دروغ میگی." اما دهانش خشک شده بود. می دانست که دادلی دروغ نمی گوید، در غیر این صورت چطور می توانست نام سدریک رو فهمیده باشه؟

"پدر! کمکم کن، پدر! اون می خواد منو بکشه، پدر! بووووووو هووووووووو!"

هری به آهستگی گفت: "خفه شو... خفه شو دادلی، دارم بهت اخطار می کنم!"

"کمکم کن پدر! کمکم کن مادر! اون سدریک رو کشته! پدر، کمکم کن! اون می خواد... اون لعنتی رو طرف من نشونه نگیر!"

دادلی پشت به دیوار کوچه، در حالی که هری چوبدستی را مستقیما به سمت قلبش نشانه گرفته بود ایستاده بود. هری می توانست چهارده سال نفرت از دادلی را در رگ هایش حس کند. حاضر بود همه چیزش رو بده تا همان لحظه حمله کنه، طوری او را طلسم کنه که دادلی مجبور شود تمام راه راه تا خانه مانند یک حشره بخزد، لال شود و روی بدنش شاخک سیز شود.

هری با عصبانیت غرید: "دیگه در مورد اون حرف نمی زنی، می فهمی؟"

"اون رو یه ور دیگه نشونه بگیر!"

"گفتم می فهمی؟"

"سر اون رو یه ور دیگه بگیر!"

"می فهمی؟"


"اون رو از جلوی من بکش کنار."

صدای نفس نفس لرزان و عجیبی از گلوی دادلی خارج شد، طوری که انگار یک دفعه در آب یخ فرو رفته باشد.

اتفاقی برای آن شب افتاده بود. آسمان نیلی پر از ستاره یکباره کاملا تاریک و بدون نور شد. ستاره ها، ماه، چراغ های تار در انتهای کوچه، همگی ناپدید شده بودند. صدای وزوز ماشین ها در دوردست و خش خش برگ های درختان رفته بودند. هوای مطبوع عصر ناگهان به سرمای سوزناک و گزنده ای تبدیل شده بود. آن ها کاملا میان تاریکی نفوذ ناپذیر مطلقی محاصره شده بودند، طوری که گویی غولی عظیم الجثه روکشی ضخیم و یخی روی اون کوچه انداخته بود و دید آن ها را کور کرده بود.

برای یک لحظه هری فکر کرد که شاید بدون اینکه بخواهد جادو کرده است، جدا از این که شدیدا در برابر جادو کردن مقاومت می کرد - ناگهان به خود آمد - او این قدرت را نداشت که ستاره ها را خاموش کند. سرش را به این سو و آن سو حرکت داد، تا شاید بتواند چیزی ببیند، اما گویی تاریکی نقاب بی وزن روی صورتش کشیده شده بود.

صدای وحشت زده ی دادلی در گوش هری پیچید.

"دا...داری چی...چیکار می کنی؟ تم...تمومش کن."

"من هیچ کاری نمی کنم! دهنتو ببند و حرکت نکن!"

"من...نمی تونم ب...ببینم! من...من ک...کور شده م! من..."

"گفتم خفه شو."

هری سر جایش بی حرکت ایستاد، در حالی که چشم های بدون دیدش را به اطراف می چرخاند. سرما آنقدر زیاد بود که سرتاپا می لرزید، لرزش ها بازو های او را منقبض کرده بودند و موهای پشت گردنش سیخ شده بودند. او چشمان خود را تا آخرین حد باز کرد، در حالی که بدون مقصود به اطراف نگاه می کرد، بدون آن که چیزی ببیند.

این غیر ممکن بود... آن ها نمی توانستند اینجا باشند... در Little Whinging... او گوش هایش را تیز کرد... می توانست قبل از اینکه آن ها را ببیند صدایشان را بشنود...

دادلی ناله کنان گفت: "مـ...من به پدر میگم، تو کـ...کجایی؟ داری...داری چیکار می کنی؟"

هری هیس کنان گفت: "ممکنه خفه شی؟ دارم سعی می کنم که گوش بدم..."

اما ناگهان ساکت شد. دقیقا همان چیزی را شنید که از آن می ترسید.

چیزی به غیر از آنها در کوچه بود، چیزی که نفس های عمیق و خشن و طولانی می کشید. هری در حالی که لرزان در هوای سوزناک می ایستاد احساس ترس تکان دهنده ای در خود احساس کرد طوری که لرزش بدنش با وجود سوز سرد هوا از بین رفت.

"تمـ...تمومش کن! متـ...متوقفش کن! من می زنمت، قسم می خورم که می زنمت!"

"دادلی خفه..."

بــــــــــــــــــوم.....

مشتی به کنار سر هری برخورد کرد و او را از روی پاهایش بلند کرد. نقطه های نورانی کوچک سفیدی جلوی چشمانش ظاهر شدند. برای دومین بار در یک ساعت هری احساس کرد که سرش دو قسمت شده است، یک لحظه بعد هری به سختی بر زمین خورد و چوبدستی اش دور از دستانش پرتاب شد.

هری نعره زد: "دادلی ابله!" همینطور که روی دست ها و زانوهایش بلند می شد چشمانش پر از اشک شد. هری خشمگینانه با حرکت دست در تاریکی به جستجو پرداخت، صدای دادلی را شنید که کورمال کورمال و تلوتلوخوران به اطراف حرکت می کرد و به حفاظ کوچه می خورد.

"دااادلی! برگرد! تو داری مستقیما به طرفش حرکت می کنی!"

صدای جیغ خوک مانندی شنیده شد و صدای پای دادلی قطع شد. در همون لحظه هری سرمای لغزنده ای در پشت خودش حس کرد که تنها یک معنی می داد. اون ها بیشتر از یکی بودند.

"دادلی دهنت رو ببند! هر غلطی که می کنی فقط دهنت رو ببند!" هری در حالی که خشمگینانه غر غر می کرد مثل یک عنکبوت دست هاش رو روی زمین به حرکت در آورد.

"این چوبدستی....کجاست...آهان...لوموس!"

هری به طور ناخوداگاه طلسم رو به امید نوری به اون تو جستجو کمک کنه به زبون اورد و به طرزی باور نکردنی عمل کرد. نورش چند سانت سمت راست هری رو روشن کرد. سر چوبدستی روشن شده بود و هری با زحمت به روی پاهاش ایستاد و دور خودش چرخید. هری ناگهان بالا آورد.

یک موجود شنل پوش بلند به نرمی به سمت هری می اومد، در هوا شناور بود، هیچ صورت یا پایی از زیر ردا دیده نمی شد و در حالیکه به سمت هری می اومد شب رو به درون خودش می بلعید.

هری در حالی که به سمت عقب سکندری خورد، چوبدستیش رو بالا برد.

"اکسپکتو پاترونوم"

توده ای از غبار نقره ای از انتهای چوبدستی هری بیرون اومد و حرکت دیوانه ساز کند شدف اما طلسم به درستی کار نمی کرد. هری روی پایش سکندری خورد و به محض اینکه دیوانه ساز به روی اون خم شد خودش رو بیشتر عقب کشیدف وحشت فراوانی ذهن هری رو آشفته کرد. " تمرکز..."

یک جفت دست خاکستری، لزج و کرک دار از زیر ردای دیوانه ساز بیرون آمد و به جستجوی هری پرداخت. یک فریاد ناگهانی گوش هری رو پر کرد.

"اکسپکتو پاترونوم"

صدای هری به طور مبهم و از فاصله دوری به گوش رسید. توده غبار نقره ای رنگ دیگر از سر چوبدستی خارج شد ولی هری دیگه نتونست این کار رو تکرار کنه، طلسم کار نمی کرد.

صدای خنده وحشتناکی تو سرش می پیچید، یک خنده صفیر مانند و پر طنین... هری می تونست بوی تعفن دیوانه ساز رو حس کنه، رایحه سرد مرگ ریه های هری رو پر کرد و اون رو در خودش فرو برد... " به یک خاطره شاد فکر کن..."

ولی هیچ گونه شادی در هری باقی نمونده بود. انگشت سرد دیوانه ساز به دور گلوی هری گره می خورد... صدای خنده صفیر مانند بلند و بلندتر می شد و هری پچ پچی رو در سرش احساس می کرد:

"در برابر مرگ تعظیم کن هری... حتی می تونه بدون هیچ دردی باشه... من نمی دونم... من هیچ وقت نمردم..."

هری هرگز نمی تونست رون و هرمیون رو دوباره ببینه. و در حالیکه هری برای نفس کشیدن تقلا می کرد صورت های اونها در ذهنش به روشنی نقش بست.

"اکسپکتو پاترونوم!"

یک گوزن نر نقره ای بزرگ از سر چوبدستی هری بیرون اومد و شاخهای گوزن جایی رو که قاعدتا قلب دیوانه ساز باید اونجا می بود رو سوراخ کرد و دیوانه ساز سبک همچون پر به عقب پرتاب شد. و در حالیکه گوزن نقره ای دوباره آماده می شد دیوانه ساز به سرعت و مانند خفاش دور شد.

هری خطاب به گوزن فریاد زد: "همین جور!!" و در حالیکه گوزن اطراف رو بررسی می کرد هری چوبدستی روشن خودش رو بالا گرفت و به سمت انتهای کوچه دوید.

"دادلی؟ دادلی..."

وقتی که هری به اونها رسید یک دوجین کار رو نصفه نیمه انجام داد، دادلی بر روی زمین چنبره زده بود و دستهاش رو جلوی صورتش گرفته بودف یک دیوانه ساز دیگه به روی او خم شده بود و مچ های دادلی رو در دست های لزجش گرفته بود و به ارامی و تقزیبا با محبت اونها رو از هم باز می کرد و سرش رو تا نزدیکی صورت دادلی پایین اورده بود و انگار می خواست اون رو ببوسه.

هری فریاد زد: "بگیرش!" و با شیهه ای خروشان و بلندف گوزنی که هری ظاهر کرده بود به پشت سرش اومد. صورت بدون چشم دیوانه ساز در دو سانتی صورت دادلی بود وقتی که گوزن به اون حمله کرد. دیوانه ساز به هوا پرتاب شد و مانند همراه خودش پرواز کرد و در تاریکی فرو رفت. گوزن نر هم چهار نعل به سمت انتهای کوچه دوید و در میان مه فرو رفت.

ماه، ستارگان و لامپ های خیابان دوباره ظاهر شدند. نسیم گرمی در کوچه وزیدن گرفت. صدای خش خش برگ های درختان باغ های همسایگان و عبور و مرور ماشین ها در جاده ماگنولیا دوباره در فضا طنین انداز شد.

هری نمی تونست چیزی رو که اتفاق افتاده باور کنه . دیوانه ساز ها اینجا بودند، در Little Whinging...

دادلی که در خودش جمع شده بود بر روی زمین افتاده بود و جیغ می کشید و ناله می کرد. هری خم شد تا ببینه که آیا اون در شرایطی هست که بتونه بلند بشه یا نه، اما همون موقع صدای بلند قدم هایی رو که می دویدند در پشت سرش شنید. هری به طور غیر ارادی چوبش رو بالا بد و بر روی پاشنه هاش ایستاد تا با این تازه وارد روبرو بشه.

خانم فیگ، همسایه پیر و احمق اونها در حالی که نفس نفس می زد نزدیک شد. موهای سفید و خاکستری اون از تور سرش بیرون اومده بود. یک کیف خرید نخی پر سر و صدا از مچ دستش اویزان بود و دمپایی هاش داشتن از پاش در می اومدن. هری مجبور شد که به سرعت چوبدستیش رو از دید خانوم فیگ مخفی کنه اما...

خانم فیگ فریاد زد: "اون رو قایمش نکن پسره سبک مغز! اگه تعداد دیگه ای از اونها این دور و بر باشن می خوای چیکار کنی؟ من باید اون ماندانگاس فلچر رو بُکشمش!!"

اینم از فصل اول اگه دلتون می خواد ادامه بدم  فردا فصل دوم رو بذارم تو وبلاگ . دلم می خواد بگید چه کار کنم!!!


به امید دیدار
بهرام

نظرات 2 + ارسال نظر
JraNil یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:25 ب.ظ http://root.blogsky.com

سلام
از دعوتت ممنونم دوست عزیز.

ساناز یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.frosty-sun.com

آخ جون هری پاتر! ولی من که با فارسیش حال نمیکنم! :)
با این وجود خیلی کارت درسته! جالبه که قسمت قسمت تو وبلاگت ترجمه میکنی! موفق باشی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد