قسمت دوم


 
 خانم فیگ فریاد زد: بله، اینجا، تو! کپه فضله خفاش! دیوانه سازها سر کشیک تو به پسرحمله کردن!
 
 ماندانگاس در حالی که به خانم فیگ و هری نگاه می کرد با صدای ضعیفی گفت: عجیبه... عجیبه... من...
 
 و تو جیم شدی و برای خریدن پاتیل های دزدی رفته بودی! بهت نگفتم که نباید بری؟ نگفتم؟
 
 من... خوب... من... ماندانگاس که به نظر بسیار ناراحت می آمد ادامه داد: اون... اون واقعاً یه فرصت خوب برای معامله بود، می دونی...
 
 خانم فیگ بازویی را که کیف نخی اش از آن آویزان بود بالا برد و با آن مشغول ضربه زدن به سر و صورت ماندانگاس شد، این طور که از صدای ضربه کیف معلوم بود، داخل آن پر از غذای گربه بود...
 
 آخ! ولم کن... ولم کن خفاش پیر دیوونه! یکی باید به دامبلدور خبر بده!
 
 خانم فیگ در حالی که کیفش را به هر سمتی از بدن ماندانگاس که دستش می رسید می زد فریاد زد: بله...یکی... باید... این کار رو بکنه... و این طوری... خیلی بهتره... که... اون شخص... تو باشی... می تونی... بهش بگی... که... چرا... اینجا نبودی... تا... کمک کنی.
 
 ماندانگاس که با بازوهایش سرش را پوشانده بود، در حالی که دولا شده بود، فریاد زد: سنجاق سرت (airnet) رو در نیار! دارم میرم...دارم میرم...
 
 و با صدای شترق بلندی ناپدید شد.
 
 خانم فیگ با عصبانیت گفت: امیدوارم دامبلدور اون رو بکشه! حالا بیا بریم هری، منتظر چی هستی؟
 
 هری تصمیم گرفت که نفسش را برای اشاره به اینکه به سختی می توانست زیر جثه دادلی قدم بردارد هدر ندهد. بدن نیمه جان دادلی را بالا کشید و لنگان به جلو رفت.
 
 خانم فیگ در حالی که وارد پرایوت درایو می شدند گفت: من تو رو تا دم در می برم، فقط برای اینکه ممکنه از اون ها باز هم این دور و برها باشن... اوه، خدای من، چه فاجعه ای... و تو مجبور بودی یک تنه با همشون درگیر بشی... و دامبلدور گفته بود که به هر قیمتی نباید بذاریم از جادو استفاده کنی... خوب، خوب... خوب نیست که بیخود خودمون رو اذیت کنیم... من امیدوارم... اما کار از کار گذشته.
 
 هری که نفس نفس می زد گفت: خوب... دامبلدور... من... رو... تعقیب... می کرد؟
 
 خانم فیگ بی صبرانه گفت: خوب معلومه، انتظار داشتی که بذاره برای خودت پرسه بزنی، اون هم بعد از اتفاق ماه ژوئن؟ خدای من، پسر، اونا به من گفتن تو باهوشی.... خوب... برو تو و همون جا بمون. در حالی که به خانه شماره چهار می رسیدند گفت: من انتظار دارم یه نفر خیلی زود با تو تماس برقرار کنه.
 
 هری به سرعت گفت: تو می خوای چیکار کنی؟
 
 خانم فیگ در حالی که لرزان به اطراف خیابان تاریک زل زده بود گفت: من مستقیماً به خونه میرم، من باید منتظر دستورات بعدی باشم، فقط تو خونه بمون. شب بخیر.
 
 صبر کن. فعلا نرو! می خوام بدونم...
 
 اما خانم فیگ دیگر دوان دوان، در حالی که دمپایی هایش می لغزیدند و کیف نخی اش دلنگ دلنگ صدا می کرد رفته بود.
 
 هری پشت سر او فریاد زد: صبر کن. او میلیون ها سوال برای پرسیدن از هر کسی که با دامبلدور در ارتباط بود داشت، اما در عرض چند ثانیه خانم فیگ درون تاریکی فرو رفت. هری در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود دادلی را دوباره روی شانه اش میزان کرد و به حرکت دردناکش از راه باغچه ادامه داد.
 
 چراغ خانه روشن بود. هری چوبدستی اش را درون کمربند شلوارش فرو کرد، زنگ را به صدا در آورد و به تصویر جثه خاله پتونیا که به شکل عجیبی پشت شیشه مات در جلویی مبهم شده بود و بزرگ و بزرگ تر می شد خیره شد.
 
 دیدی! درست سر موقع، نزدیک بود که... دیدی! چی شده؟
 
 هری با گوشه چشم به دادلی نگاه کرد و به موقع از زیر بازوهای دادلی، خارج شد. دادلی سر جایش چند لحظه تاب خورد، صورتش به رنگ سبز کمرنگ بود... آن گاه دهانش را باز کرد و روی سر تا سر فرش جلوی در استفراغ کرد.
 
 دیدی...دیدی! چه بلایی سرت اومده؟ ورنون... ورنون!
 
 شوهرخاله هری با خواب آلودگی از سالن نشیمن خارج شد، سبیل چخماقی اش مانند تمام مواقعی که پریشان می شد تاب می خورد. او با عجله جلو رفت تا به خاله پتونیا کمک کند تا دادلی با زانوهای سستش را روی پاهایش بایستاند، در حالی که از دریاچه استفراغ دوری می کردند.
 
 اون مریضه ورنون.
 
 چی شده پسر؟ چه اتفاقی افتاده؟خانم پالکیس برای چای بهت چیز ناجوری داد؟
 
 عزیزم، چرا تمام بدنت خاکی شده؟ روی زمین افتاده بودی؟
 
 صبر کن ببینم... تو که کتک نخورده ای؟ کتک خوردی پسرم؟
 
 خاله پتونیا جیغ کشید.
 
 به پلیس زنگ بزن ورنون، دیدی! عزیزم، با مامان حرف بزن! اونا باهات چی کار کردن؟
 
 در آن بحبوبه ظاهراً هیچ کس به هری توجه نمی کرد، دقیقاً همون طور که خودش می خواست. او درست قبل از اینکه عمو ورنون در را ببندد به داخل خزید، و در حالی که دورسلی ها به حرکات پر سر و صدایشان در پایین و در راهروی جلوی آشپزخانه ادامه می دادند، با احتیاط و بی سر و صدا به سمت پله ها حرکت کرد.
 
 کی این کارو کرد، پسر؟ اسمشون رو بگو. ما می گیرمشون، نگران نباش.
 
 هیس! داره سعی می کنه که یه چیزی بگه ورنون! چیه دیدی؟ به مامان بگو!
 
 پای هری روی کف بالاترین پله بود که دادلی قوایش برای حرف زدن را به دست آورد.
 
 اون!
 
 هری در حالی که پایش روی پله بود و از عصبانیت در حال انفجار بود سر جای خودش خشک شد.
 
 پسر، بیا اینجا! 


تا بعد
بهرام
 

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:48 ب.ظ

سلام
کارت خیلی درسته
من فصل اول رو تموم کردم.
اینا ماله فصل دومه ؟
یه توضیح بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد