قسمت ششم


آن جا خلوت و خیلی تاریک تر از خیابان هایی بود که به آن متصل می شد، برای اینکه هیچ چراغی در آن وجود نداشت. صدای قدم های آن ها بین دیوارهای گاراژ در یک طرف و حفاظ بلند در طرف دیگر خفه می شد.
 
 دادلی بعد از چند ثانیه گفت: "فکر می کنی آدم خیلی قدرتمندی هستی که اون رو داری، مگه نه؟"
 
 "چی رو؟"
 
 "اون، اون چیزی رو که قایمش کرده ای"
 
 هری دوباره لبخند زد.
 
 "اونقدر که ظاهرت نشون میده احمق نیستی دادلی، مگه نه؟ اما فکر می کنم اگه جای تو بودم نمی تونستم در عین حال هم راه بروم و هم حرف بزنم."
 
 هری چوبدستی خود را بیرون کشید. او دادلی را دید که زیرچشمی به آن نگاه می کند.
 
 دادلی یکدفعه گفت: "تو اجازه نداری، می دونم که اجازه نداری، از اون مدرسه عجیب و غریبت اخراج میشی."
 
 "از کجا می دونی که قوانین مدرسه رو عوض نکردن، D بزرگ؟"
 
 دادلی در حالی که زیاد مطمئن به نظر نمی رسید گفت: "نکردن."
 
 هری به آهستگی خنده ای کرد.
 
 "تو جراتشو رو نداری که بدون اون با من در بیافتی، مگه نه؟"
 
 "البته تو احتیاج به چهار نفر همراه داری تا بتونی یه پسر ده ساله رو بزنی. اون عنوان قهرمانی بوکس رو که می دونی؟ حریفت چندساله بود؟ هفت؟ هشت؟"
 
 دادلی با عصبانیت گفت: "جهت اطلاعت عرض کنم که اون شونزده سالش بود و بعد از این که کارم باهاش تموم شد به مدت بیست دقیقه بیهوش بود و ضمنا دو برابر تو وزن داشت .فقط صبر کن تا به پدر بگم که اون رو بیرون آوردی.
 
 "می دوی طرف بابا جونت، آره؟ ببینم، جام کوچولوی قهرمانی بوکست از چوبدستی هری ترسیده؟"
 
 "امشب هم همین قدر شجاع هستی، مگه نه؟"
 
 "همین الان شبه دادلی جون. وقتی همه چیز همین طور تاریک میشه بهش میگیم شب."
 
 دادلی غرید: "منظورم وقتیه که تو رختخوابی."
 
 دادلی متوقف شد. هری هم ایستاد، در حالی که به پسر خاله اش خیره شده بود.
 
 هری با جثه کوچکش می توانست صورت بزرگ دادلی را ببیند، دادلی چهره بسیار خشمگینی به خود گرفته بود.
 
 هری با پریشانی گفت: "منظورت از این که تو تختخواب شجاع نیستم چیه؟ از چی باید بترسم؟ از بالش ها یا چیز دیگه ای؟"
 
 دادلی با اشتیاق زیاد گفت: "من دیشب صدات رو شنیدم، در حال حرف زدن تو خواب، ناله کنان."
 
 هری دوباره گفت: "منظورت چیه؟" 
 

منتظر یاشید حتما قسمت بعدی رو هم میارم واستون!!!!!


به امید دیدار
بهرام

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:45 ب.ظ http://ati.blogsky.com

گمنام ترین ساکن دهکده یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:51 ب.ظ http://gomnaam.blogsky.com

سلام . با اجازه میخام از کلبه حقیرم به همه وبلاگهای باحال لینک بدم! حالا اگه طالب رفاقت بیشتر با مایی منتظرم!!

غریب یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:53 ب.ظ http://baranemehr.blogsky.com

سلام آفا بهرام !
ممنونم که سر زدی.
شما هم وقت کردی شعر پیوند سرزمینمون رو که ازت یادی کردیم بخون ... تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد