شعر

این هم شعری از آقای مشیری که طرفداران زیادی دارند:

دلاویز ترین

از دلاویزترین روز جهان ،

خاطره هایی با من هست،

به شما ارزانی:

 

سحری بود و هنوز ،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.

گل یاس،

 

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس در آمیخته بود

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : « های ! بسرای ای دل شیدا،بسرای.

این دلاویزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای !

 

آسمان ، یاس،سحر،ماه،نسیم،

روح در جسم جهان ریخته اند ،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغک تنها بسرای!

همه درهای رهایی بسته ست،

تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را ، بسرای! بسرای...»

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!

 

در افق،پشت سراپردة نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر،

غنچه ها می سد باز.

غنچه ها می سد باز،

باغ های گل سرخ ،

باغ های گل سرخ ،

یک گل سرخ درشت از دل صحرا برخاست!

چون گل افشانی لبخند تو ،

در لحظه شیرین شکفتن!

خورشید!

چه فروغی به جهان می بخشد !

چه شکوهی...!

همه عالم به تماشا برخاست!

 

من به دنبال دلاویزتزین شهر جهان می گشتم!

 

دو کبوتر در اوج

بال در بال گذر می کردند

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.

مرغ دریایی ،با جفت خود ،از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور...

چمن خاطر من نیز زجان مایه عشق،

در سراپرده دل

غنچه ای می پرورد،

هدیه ای می آورد

برگ هایش کم کم باز شدند:

«... یافتم !یافتم!آن نکته که می خواستمش!

با شکوفایی خورشید و

گل افشانی لبخند تو ،

آراستمش!

تار و پودش را از خوبی و مهر ،

خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام :

« دوستت دارم» را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام !

 

این گل سرخ من است !

دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم ،به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید »

 

تو هم ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!

این دلاویزترین شعر جهان را،همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار ،که صد بار بگو !

«دوست داری»؟ را از من بسیار بپرس !

«دوستت دارم» رابه من بسیار بگو

به امید دیدار
بهرام

شب شعر

دو تا شعر از خانم مریم حیدر زاده


برگرد


برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود

یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود

 

در صفحة دلم تو نوشتی صبور باش

قلبم غبار دارد و معنا نمی شود

 

بی توش کست پنجرة رو به آسمان

غم در حریم آبی دل جا نمی شود

 

دریای تو پناه نگاه شکسته است

هر دل که مثل قلب تو دریا نمی شود

 

می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی

اما بدون تو که گلی وا نمی شود

 

دردیست انتظار که درمان آن تویی

این درد تلخ بی تو مداوا نمی شود

 

زیباترین گلی که پسندیده ام تویی

گل مثل چشم های تو زیبا نمی شود

 

بی توش کسته شد غزل آشناییم

این رسم مهربانی دنیا نمی شود

 

گفتی صبور باش و به آینده ها نگر

پروانه که صبور و شکیبا نمی شود

 

شبنم گل باز نگاه مرا شسته است

دل در کنار یاد تو تنها نمی شود

 

گلدان یاس بی توشکست و غریب شد

گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود

 

باران کویر روح مرا می برد به اوج

اما دلم بدون تو شیدا نمی شود

 

رفتی و دل میان گلستان غریب ماند

دیگر بهار محو تماشا نمی شود

 

رویای من همیشه به یاد تو سبز بود

رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود

 

یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست

گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود؟

 

دل های منتظر همه تقدیم چشم تو

امروز بی حضور تو فردا نمی شود ....



شعر دوم خانم حیدرزاده


چند تکه آرزو


کاش وقتی زندگی فرصت دهد

گاهی از پروانه ها یاد کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را

وقف قسمت کردن شادی کنیم

 

کاش وقتی آسمان بارانیست

از زلال چشمهایش تر شویم

وقت پاییز از هجوم دست باد

کاش مثل پونه ها پر پر شویم

 

کاش وقتی چشمهایی ابریند

به خود آییم و سپس کاری کنیم

از نگاه زرد گلدان هایمان

کاش با رغبت پرستاری کنیم

 

کاش دلتنگ شقایق ها شویم

به نگاه سرخشان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها می شویم

با خدای یاس ها خلوت کنیم

 

کاش گاهی در مسیر زندگی

باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله های میان خویش را

با خطوط دوستی مبهم کنیم

 

کاش با چشمانمان عهدی کنیم

وقتی از اینجا به دریا می رویم

جای بازی با صدای موج ها

دردهای آبیش را بشنویم

 

کاش مثل آب ، مثل چشمه سار

گونه نیلوفری را تر کنیم

ما همه روزی از اینجا می رویم

کاش این پرواز را باور کنیم

 

کاش با حرفی که چندان سبز نیست

قلب های نقره ای را نشکنیم

کاش هر شب با دو جرعه  نور ماه

چشم های خفته را رنگی زنیم

 

کاش بین ساکنان شهر عشق

رد پای خویش را پیدا کنیم

کاش با الهام از وجدان خویش

یک گره از کار دلها وا کنیم

 

کاش رسم دوستی را ساده تر

مهربان تر آسمانی تر کنیم

کاش در نقاشی دیدارمان

شوق ها را ارغوانی تر کنیم

 

کاش اشکی قلبمان را بشکند

با نگاه خسته ای ویران شویم

کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند

ما به جای ابرها گریان شویم

 

کاش وقتی آرزویی می کنیم

از دل شفاف مان هم رد شود

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد

حرف های قلبمان را بشنود

 

امیدوارم خوشتون بیاد

به امید دیدار

بهرام 

 

 

 

من به وعده خودم عمل کردم اینم شعر گمشده از خانم فروغ فرخ زاد

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم نای دکه عاقل گشته ام

گوئیا «او» مرده در من کاینچنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرسم ملول

چیستم دیگر،به چشمت چیستم؟

لیک در آئینه می بینم که،وای

سایه ای هم زانچه بودم نیستم

 

همچو رقاصة هند و بناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ا م از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز

بیگمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی آنرا زبیم

در دل مردا بها بنهفته ام

 

می روم ... اما نمی پرسم زخویش

ره کجا ...؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب باد و دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

آه ... آری ... این منم... اما چه سود

«او» که در من بود، دیگر،نیست،نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

«او»که در من بود، آخر کیست،کیست.؟

هر شعری که دوست دارین بگین تا براتون بنویسم
 
به امید دیدار
بهرام

شب شعر

این هم تا شعر قشنگ از سهراب
بعدا میام و از یه شاعر دیگه شعر واستون میارم پس اول شعرهای سهراب :

روشنی ، من ، گل ، آب

ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.

مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط.

نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.
چیزهایی هست ، که نمی دانم.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.

این هم شعر دوم

وقت لطیف شن
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.

در باغ
یک سفره مانوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه انگور
روی همه شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم کرد.
دیدم که درخت ، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال کرد.
اما
ای یاس ملون!

به امید دیدار
بهرام

پینوکیو

این هم یه قسمت از داستان پینوکیو امیدوارم خوشتون بیاد :

عروسک چوبی با پنجه های گردش , بی انگشت و ناخن خاک را می کاوید . کفه های کفگیر مانندش از دل حفره ای که هر لحظه گودتر می شد , مشت مشت خاک بیرون می کشید.... سپس دست در جیب کوچکش کرد , سکه ای بیرون آورد و درخشش آن را در پرتو آفتاب تماشا کرد . بعد سکه را بالای گودال گرفت و آن را رها کرد و رویش را با خاک پوشانید .
پبنوکیو تا غروب ده جای زمین را کنده و ده سکه در آنها کاشته بود و حالا خسته به خواب رفته بود و در رویاهای کودکانه اش خواب زایش و رویش سکه ها را می دید.
هر سکه ای در خاک ریشه دوانیده بود و ساقه ای تنومند از آن سر برآورده بود که بر شاخه های از هر سو گسترده آن , درخشش هزاران سکه , چشم را خیره می کرد.
اما عروسک ساده دل غافل از این بود که در دام گربه ای تهی مغز , شکم پرست و هوسران و نیز روباه مکار نیرنگ باز اسیر شده و سرمایه اش را به دست نابودی سپرده است .
و من در عالم کودکیم , بی خبر از عالم مجازی تصویر , بر این حماقت تاسف می خوردم و نادانی او را سرزنش می کردم .
...
و این چرخه تباهی مکرر می شد و پینوکیو از دامی به دام دیگر گرفتار می آمد . آن دو مظهر پستی مانند سایه هایی شوم و جدا نشدنی عروسک بیچاره را می فریفتند و در ورطه های هولناک رهایش می کردند و من همچنان از خشم دندان می ساییدم.
اما چه گویم از فرشته زیبا روی مهربان !
فرشته ای که از دهن هوشمند خالق پینوکیو به بیرون پر کشیده بود و سایه مهربان و دستان امید بخشش , بارها آن عروسک احمق و ملعبه دست را از چنگال بد سرنوشتی نجات داده بود.
فرشته مهربان روشنترین گوشه داستان سیاه پینوکیو بود .
و من با داستان پینوکیو بزرگ شدم و آموختم که باید از شر آن دو مظهر پستی یعنی هوسرانی و عقل توجیه گر در آغوش فرشته مهربان بگریزم .
اما هنوز دغدغه ای آزارم می دهد .
و آن اینکه پرتو مهربانی فرشته مهربان سرانجام روحی انسانی در وجود آن عروسک بد قواره دمید و موجودی زیبا پدید آورد و او به هیات آدمی در آمد.
اما من چه ؟
فرشته مهربان با من چه خواهی کرد ؟

 

این هم پایان بخش اشعار امشب شعری زیبا از سهراب سپهری امیدوارم که از شعرهای برگزیده خوشتون بیاد .  

در سرای ما زمزمه ای ، در کوچه ما آوازی نیست.
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.
پرده ما ، در وحشت نوسان خشکیده است.
اینجا، ای همه لب ها ! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد.
پرتو فانوس ما ، در نیمه راه ، میان ما و شب هستی مرده است.
ستون های مهتابی ما را ، پیچک اندیشه فرو بلعیده است.
اینجا نقش گلیمی ، و آنجا نرده ای ، ما را از آستانه ما بدر برده است.
ای همه هشیاران ! بر چه باغی در نگشودیم ، که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟
ای همه کودکی ها ! بر چه سبزه ای ندویویم، که شبنم اندوهی بر ما نفشاند ؟
غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم.
ای همه خستگان ! در کجا شهپر ما ، از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهر از چاه افق بر آمد.
کنار نرده مهتابی ما ، کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.
در چه دیاری آیا ، اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟
ای همه سیماها ! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.
به امید دیدار
بهرام

باغ من آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش. باغ بی برگی, روز و شب تنهاست, با سکوت پاک غمناکش. ساز او باران, سرودش باد. جامه اش شولای عریانی ست. ور جز اینش جامه ای باید, بافته بس شعلة زر تار پودش باد. گو بروید, یا نروید, هر چه در هر جا که خواهد, یا نمی خواهد. باغبان و رهگذاری نیست. باغ نومیدان, چشم در راه بهاری نیست. گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد, ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛ باغ بی برگی که می گوید که زیبا نییست؟ داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید. باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز. جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن پادشاه فصل ها, پائیز .
این هم یک شعر از مهدی اخوان امیدوارم خوشتون بیاد.

پشت دریاها


این هم یه شعر قشنگ از سهراب که کم و بیش دیگه اونو می شناسید . با هم این شعر زیبا را می خوانیم :

قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید ،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا
پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
" دور باید شد.دور "
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود.
دور باید شد ، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست."

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری
می نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف.

خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت.





به امید دیدار
بهرام

آب

این هم شعری از سهراب که همه ما کم و بیش با آن اشنایی داریم :



آب را گل نکنیم :
در فرو دست انگار ، کفتری می خورد آب.

یا که در بیشه دور ، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد.

آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب.

زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است.

چه گوارا این آب !
چه زلال این رود!
مردم بالا دست ، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان باد !
من ندیدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آنجا آبی ، آبی است.
غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند .
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم.





به امید دیدار
بهرام

با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !

چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟

در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟

به امید دیدار
کیمیاگران