قسمت سوم



عمو ورنون فریاد زد: "اونو کنار بذار، همین الان، قبل از اینکه کسی ببینه."

هری نفس نفس زنان گفت: "ولم کن."

برای چند لحظه با هم درگیر بودند، هری در حالی که با دست چپش انگشتان سوسیس مانند عمو ورنون را می کشید، با دست راستش چوبدستی رو محکم گرفته بود، و هنگامی که سردرد هری دچار تپش شدید و ناراحت کننده ای شد، عمو ورنون جیغی زد و هری رو پرتاب کرد، طوری که انگار دچار شوک الکتریکی شده بود.گویی نوعی نیروی نامرئی از بدن پسر خواهر زنش نگاه داشتنش را غیر ممکن ساخته بود.

هری نفس نفس زنان به سمت بوته ی گل ادریس پرتاب شد، ایستاد و به اطراف خیره شد. هیچ نشانه ای از چیزی که آن صدای بلند را ایجاد کرده بود نبود. اما چندین صورت از داخل پنجره های اطراف با دقت به اطراف می نگریستند. هری با عجله چوبدستی خود را به داخل شلوارش برگرداند و سعی کرد خود را بی گناه جلو دهد.

عمو ورنون در حالی که برای خانم ساکن خانه شماره هفت در آن طرف خیابان - که از پشت پرده خیره شده بود - دست تکان می داد فریاد زد: "چه عصر زیبایی! ببینم شما هم صدای بلند موتور ماشین رو شنیدین؟ تقریبا شوک عجیبی به من و پتونیا وارد کرد!"

همچنان به حالت نفرت انگیز و دیوانه واری لبخند می زد تا اینکه همه همسایه های کنجکاو از پشت پنجره خانه هایشان ناپدید شدند، آن گاه همینطور که عمو ورنون رو به هری می کرد لبخندش تبدیل به نگاه خشم آلودی شد.

هری چند قدم به پنجره نزدیک شد و در جایی ایستاد که دست های عمو ورنون نتواند دوباره گلوی او را بگیرد.

عمو ورنون با صدایی لرزان از خشم پرسید: "از این کار چه منظور کثیفی داشتی پسر؟"

هری به سردی گفت: "از چه کاری چه منظوری داشتم؟!!" و به امید پیدا کردن کسی که صدا را ایجاد کرده بود به نگاه کردن به اطراف خیابان ادامه داد.

"ایجاد صدای وحشتناکی مثل شلیک تفنگ از بیرون خونه ما!"

هری با قاطعیت گغت: "من اون صدا رو ایجاد نکردم."

چهره لاغر و اسب مانند خاله پتونیا کنار چهره ی بزرگ ارغوانی رنگ عمو ورنون ظاهر شد، او کبود رنگ به نظر می رسید.

"برای چی زیر پنجره کمین کرده بودی؟"

"آره...آره، سوال خوبیه پتونیا! زیر پنجره داشتی چیکار می کردی؟"

هری با بی تفاوتی گفت: "به اخبار گوش می دادم"

عمو و خاله اش نگاههای حاکی از خشم رد و بدل کردند.

"به اخبار گوش می دادی؟! دوباره؟"

هری گفت: "خوب راستش، اخبار هر روز تغییر می کنه."

"سعی نکن به من کلک بزنی پسر! من می خوام بدون تو واقعا قصدت چیه و دیگه مزخرفات مربوط به اخبار گوش کردن رو تحویل من نده! خودت بهتر می دونی که امثال تو..."

خاله پتونیا در حالی که نفسش حبس شده بود گفت: "ورنون مواظب باش!"و عمو ورنون صدایش را پایین آورد، تا حدی که هری به سختی صدای او را می شنید- که امثال تو اخبار ما رو گوش نمی کنن!"


هری گفت: "این همه ی چیزیه که شما می دونین..."

دورسلی ها چند ثانیه به یکدیگر خیره شدند و سپس خاله پتونیا گفت: "تو یه دروغگوی کوچیک کثیف هستی، پس اون همه - خاله پتونیا نیز صدایش را پایین آورد تا حدی که هری ناچار بود لب خوانی کند تا منظور او را بفهمد - اون همه جغد چیکار می کنن اگه برات خبر نمیارن؟"

"آها"عمو ورنون با نجوای پیروزمندانه ای گفت: "سعی کن از این یکی سوال در بری! خودت خوب می دونی که ما می دونیم که تو همه ی اخبارت رو از راه اون پرنده های کشنده می گیری."

هری چند لحظه تامل کرد، اینبار ارزشش را داشت که حقیقت را به آنها بگوید ولو اینکه خاله و عموی او به هیچ وجه نمی تونستن حس بدی رو که هری به خاطر اعتراف کردن به این موضوع احساس می کرد درک کنن.

هری با صدای لرزانی گفت: "جغدها برای من خبری نمیارن."

خاله پتونیا بلافاصله گفت: "من این رو باور نمی کنم."

عمو ورنون هم با قاطعیت گفت: "من هم همینطور."

خاله پتونیا گفت: "ما می دونیم که تو می خوای یه کار مضحک بکنی."

عمو ورنون گفت: "ما احمق نیستیم."

هری در حالی که به شدت عصبانی شده بود گفت: "خیلی خب...اون خبرها مربوط به من میشن." و قبل از اینکه دورسلی ها بتونن به اون بگن که برگرده، چرخید و از چمن های جلو خونه رد شد و از دیوار کوتاه باغچه پرید و با گامهای بلند به سمت بالای خیابان حرکت کرد.

هری حالا به دردسر افتاده بود و خودش هم این رو می دونست. اون مجبور بود که موقع برگشتن با خاله و عموش روبرو بشه و بهای این گستاخیش رو بپردازه، ولی در حال حاضر درباره این موضوع نگران نبود.اون فعلا مسائل مهمتری هم برای فکر کردن داشت.

هری مطمئن بود که اون صدا توسط کسی ایجاد شده بود که می تونست ظاهر بشه یا خودش رو غیب کنه. این دقیقا همون صدایی بود که هری وقت غیب شدن دابی - جن خونگی - تو آشپزخونه دورسلی ها شنیده بود. یعنی دابی دوباره اینجا تو پریوت درایو بود؟ یعنی دابی کثر اوقات هری رو تعقیب می کرد؟ همینکه این فکر به ذهن هری رسید برگشت و به سمت انتهای خیابون نگاه کرد ولی به نظر می رسید که خیابون کاملا خالی هست.هری ممئن شد که دابی نمی دونه که چطور باید نامرئی بشه.


اگه دلتون می خواد ادامه بدم!!!!!فقط بگین چه کار کنم!!!! بنویسم یا نه؟؟؟؟


به امید دیدار
بهرام

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:06 ب.ظ

آقا بنویس. بنویس که خوووووووووووووب می نویسی.
دمت گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد