دیاری دیگر(سهراب)

میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست.

به امید اینکه نظر بدین آخه چقدر بنویسم و چشم به در باشم تا یه نفر نظر بده؟؟؟
بهرام

اگه دیدی ...

- اگه دیدی یه بابایی کاپشنشو داده تو شلوارش و شلوارشم تا دم
 دهنش کشیده بالا
- اگه دیدی یه بابایی دو تا شیوید مو داره دو کیلو ژل مالیده و فرق
 وسطم واز کرده
- اگه دیدی یه بابایی وسط اتوبان با ۱۶۰ تا سرعت دنده معکوس میکشه
 بعد پاشو میزاره رو ترمز
- اگه دیدی یه بابایی سیگارشو میندازه زیر پای چپش ولی با پا راستش
 خاموش میکنه
- اگه دیدی یه بابایی ساعت ۸ شب ۴۰ تا نون بربری زیر بغلشه
- اگه دیدی یه بابایی تو سایه عینک آفتابی زده و وقتی میره تو آقتاب ور میداره
- اگه دیدی یه بابایی تو کافی نت داره با Yahoo Helper چت میکنه

بدون که با یه ترک فابریک ورژن خفن طرفی ... !
به نقل از وبلاگ زیرشلواری 



به امید دیدار
بهرام

شعر خفن

ای سفر کرده من
بی تو خوش نیست دلم

بی تو ای محرم راز
چه کنم با گل سرخ
چه کنم با گل ناز

تک و تنها چه بگویم به بهار
گر سراغ از تو گرفت
چه بگویم به نسیم

گر بهاران پرسید
لاله زار تو کجاست؟تو چرا تنهایی؟غمگسار تو کجاست؟

من و این سینه تنگ
من و پاییز غم آلوده
همدم تنهایی خویش

بی بهار رخ یار
تک و تنها تو بگو
چه بگویم به بهار؟؟!
  
شاعر ناشناس

به نقل از وبلاگ دوستم :http://3tadoost.blogsky.com/


فهرست کاربران تا این لحظه :

 آتش عشق
 آخرین برگ
 آخوند بی آخوند 
 مبارزه برای آزادی  
 آفرینش در تعادل جسم وروح 
 آقای خوش تیپ
 اشوزرتشت
 ایران ما
 بدون شرح
 بیست قدم تا صفر
 پرنده‌ی کوتاه
 پویا دلخوش
 پیشنهاد
 ترنج
 تبلیغ
 تنهاتر از همیشه
 چرت و پرت
 چه خوب بود اگه...
 خیس در سکانس صفر
 دختران کیمیاگر
 دختری از سواحل عشق
 درد دل
 دل در گرو مهر تو دارم ایران
 دنیای کامپیوتر و اینترنت
 رو رو برم ... پررو باش !
 روایتی از فرزند آدم
 سپیده
 ستاره های سربی 
 سرباز و کامپیوتر 
 سرگرمی
 سکوت
 شرکت طراحی و مهندسی توان همگام
 عادی
 فاصله
 فرزاد استقلالی
 فعالان حقوق بشر
 فهرست کاربران 
 فوتبال انگلیسی

 کاش می شد
 گندم زار  
 ماجراهای من
 مانیتور
 مخلوط  
 مرتیکه 
 مقاله بی سر
 مگوری
 منچستر یونایتد  
 من وانقلاب ۵۷
 من و فرشته ام 
 موزیک و ویدئو
 موشکی و نظامی
 مهرتبار
 نازنین
 ناهه ودکتر ژیواگو
 نوشته های ۳ تا دوست صمیمی
 نیکتاز
 هکر خونه
 یاد بگیریم
 یادداشت های یک عدد کاوه  
 یک رویا یک خواب ویک دنیا واقعیت 


 Blue Rose
 i sun
lily of the valley   
Paradox & Doubt



اگه می خواهید وارد لیست کاربران شوید به وبلاگ دوستم http://listofuser.blogsky.com/ سر بزنید .

قرار بچه های بلاگ اسکای پنج شنبه ۲ مرداد ماه ساعت ۵ بعد از ظهر .
 کجو ؟؟ نمیدونم

حالا ای دفه عب نداره ولی اصولاْ ‌قرار گداشتن کار درسی نیس یادم نگیرید.


داستان کوتاه(قسمت ۲)

این هم قسمت داستانی که گفته بودم اگه نخوندین صفحه ۳ قسمت اول است .


گرامافونی که بهار چهار سال پیش اونو برای بی تا از یه سمساری توی میدون بهارستان خریده بود و بی تا مثل یه بچه ذوق کرده بود.
 شادی بی تا همیشه براش مثل یه هدیه بود... به دیوار خیره شد و همه ی این افکار از سرش گذشت.
امشب بی تا رو توی تمام خونه میدید. میخواست بهش فکر نکنه . اگر میخواست به بی تا فکر نکنه پس پای گرامافون چیکار میکرد؟
آهنگ قذیمی با صدای خش دارش شروع به خوندن کرد ، تنها ماندم...
دوباره یاد بی تا افتاد.  صداشو میشنید: امیر ، اگه من بمیرم چیکار میکنی؟ از بین اینهمه حرف همین یکی یادش اومد . اون گفته بود : یه ساعت بعدش من پیشتم! اگه فکر کردی که بمیری از دست من خلاص میشی کور خوندی!
و هر دو خندیده بودند. حالا بی تا چهار ساله که رفته و اون هنوز اینجاست. اما بودنی که با نبودن تفاوت چندانی نداشت ! یه مرده ی متحرک.

چایی آماده بود و صدا فضا رو با خودش چهار سال به عقب برده بود. پرده ها رو کنار زد و با یه استکان چای در دستش توی کاناپه فرو رفت.کوچه اونشب خلوت بود و نور چراغ توی کوچه به درون اتاق تاریک افتاده بود.کاری با بیرون خونه نداشت . فضای این طرف پنجره ها دیوونش کرده بود.دیگه تحملشو نداشت. دیگه نمیتونست این حس رو تحمل کنه. چایی رو خورد و سعی میکرد که به بی تا فکر نکنه. وقتی که اون مرده دیگه کاری از دست من بر نمیاد...
شایدم بیاد...

بوی تعفن تمام آپارتمان رو برداشته بود. بعد از جست و جوی زیاد. همسایه ها رد بو رو از آپارتمان اون پیدا کردن. در زدند کسی جواب نداد. در رو شکوندند و با صحنه ی بدی مواجه شدند.
جسد یه مرد روی کاناپه بود.
صفحه تموم شده بود و گرامافون خش خش میکرد.
 


**
امیدوارم قشنگ بوده باشه ...
بهرام

کاشی گل

باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.

هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لک های دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.


به امید دیدار
بهرام

مرغ افسانه

پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.

مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.

مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.

گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.

زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.

مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.

مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.

مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.

درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.


به امید دیدار
بهرام

ندای آغاز

کفش هایم کو ،
چه کسی بود صدا زد : سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه ، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند


چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ )
باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست ،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد : سهراب !
کفش هایم کو؟

خوش باشید
بهرام

دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخواناست.
می آیی: شب از چهره ها برمی خیزد، راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری ، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر می رسند : رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

به امید دیدار
بهرام